کسی که خانوادم شد p 63
( ات ویو )
گفت و بلند شد.....همراهش مدیر هم بلند شد.....به سمت در رفت و قبل از اینکه از در خارج بشه با چشمایی که سردی و بی تفاوتی ازش فوران می کرد بهم چشم دوخت.....
_ تا چند دقیقه ی دیگه توی ماشین باش.....
گفت و رفت......رفت و منو تنها گذاشت....رفت و منو پشت سرش گذاشت.....رفت و منو با سردی ای که از توی چشماش به وجودم سرازیر شده بود تنها گذاشت......رفت و خورد شدنه منو ندید.....رفت و نگاهی به دل شکسته ی من نکرد.....فقط رفت و رفت.....برای چه آدمی خودمو توی دردسر انداخته بودم؟!.....من از چه آدمی دفاع کرده بودم؟!......چه آدمی رو خانوادم معرفی کرده بودم.....همین آدم بود؟.....قطعا نه!....
این اون آدم چند روز پیش نبود....این اون آدم مهربون با دست های حمایت گر چند روز پیش نبود......گم شده توی افکارم به سمت ماشین رفتم و نفهمیدم کی سوار شدم و کی ماشین به راه افتاد......
همش بر می گشت به روزی که من به عنوان ی خون اشام دوباره متولد شدم.....از اون روز به بعد.....دور شد.....سرد شد.....سنگ شد.....مثل ی سنگ غیر قابل نفوذ......دلم اون مرد دل نگرون رو می خواست.....مردی که چند وقتی بود دستاش و بغلش شده بودن خونه ی امنم......و الان من مایل ها با اون خونه فاصله داشتم.....فکر می کردم اگه باهم ی خانواده بشیم بیشتر بهم نزدیک میشیم اما اشتباه کرده بودم.....اون مرد واقعا غیر قابل پیش بینی بود و من اینو فراموش کرده بودم.....
( چند روز بعد)
از اون روز چندین روز میگذره......بعد از اتفاق داخل مدرسه کوک بهم یاد داد که چطوری باید این قدرت رو مهار کنم......این قدرت واقعا معرکه بود.....وقتی به هر کسی باهاش نگاه میکردم از ترس سر جاش خشکش میزد......اما روی اصیل زاده ها کاربردی نداشت.....لیوان خونم رو برداشتم و به سمت پذیرایی رفتم.....روی مبل راحتی روبه روی تی وی نشستم و روشنش کردم.....حوصلم سر میرفت و اجازه ی بیرون رفتن هم نداشتم.....
هنوزم بعد این همه مدت حس سلطه گریش از روم کم نشده بود.....اما عجیب این حس مالکیتش رو نسبت به خودم دوست داشتم....این حس سلطه گر بودنش رو.....اون اخم های همیشه روی صورتش رو.....اون صدای قاطع و محکمش رو....همشون برام جالب بودن و منو به خودشون جذب میکردن.....توی افکارم بودم که صدای تقه ای به در اومد.....خدمتکاری از توی آشپزخونه اومد و درو به روی شخص پشت در باز کرد و تعظیم کرد.....کنجکاو شدم بفهمم کیه.....با وارد شدن مردی داخل خونه تعجب کردم.....چهره ی آشنایی داشت اما نمیدونستم کجا دیدمش.....به محض اینکه چشمش به من خورد به سمتم اومد و روبه روم تعظیم کرد......شوکه شدم.....
( علامت صدر اعظم & )
& بانوی من....من از طرف پادشاه شخصا فرستاده شدم تا شمارو برای دیدار با ایشون همراهی کنم.....
با چشمای گرد شده به مردی که هنوز سرش پایین بود نگاه کردم.....حالا یادم اومد.....
گفت و بلند شد.....همراهش مدیر هم بلند شد.....به سمت در رفت و قبل از اینکه از در خارج بشه با چشمایی که سردی و بی تفاوتی ازش فوران می کرد بهم چشم دوخت.....
_ تا چند دقیقه ی دیگه توی ماشین باش.....
گفت و رفت......رفت و منو تنها گذاشت....رفت و منو پشت سرش گذاشت.....رفت و منو با سردی ای که از توی چشماش به وجودم سرازیر شده بود تنها گذاشت......رفت و خورد شدنه منو ندید.....رفت و نگاهی به دل شکسته ی من نکرد.....فقط رفت و رفت.....برای چه آدمی خودمو توی دردسر انداخته بودم؟!.....من از چه آدمی دفاع کرده بودم؟!......چه آدمی رو خانوادم معرفی کرده بودم.....همین آدم بود؟.....قطعا نه!....
این اون آدم چند روز پیش نبود....این اون آدم مهربون با دست های حمایت گر چند روز پیش نبود......گم شده توی افکارم به سمت ماشین رفتم و نفهمیدم کی سوار شدم و کی ماشین به راه افتاد......
همش بر می گشت به روزی که من به عنوان ی خون اشام دوباره متولد شدم.....از اون روز به بعد.....دور شد.....سرد شد.....سنگ شد.....مثل ی سنگ غیر قابل نفوذ......دلم اون مرد دل نگرون رو می خواست.....مردی که چند وقتی بود دستاش و بغلش شده بودن خونه ی امنم......و الان من مایل ها با اون خونه فاصله داشتم.....فکر می کردم اگه باهم ی خانواده بشیم بیشتر بهم نزدیک میشیم اما اشتباه کرده بودم.....اون مرد واقعا غیر قابل پیش بینی بود و من اینو فراموش کرده بودم.....
( چند روز بعد)
از اون روز چندین روز میگذره......بعد از اتفاق داخل مدرسه کوک بهم یاد داد که چطوری باید این قدرت رو مهار کنم......این قدرت واقعا معرکه بود.....وقتی به هر کسی باهاش نگاه میکردم از ترس سر جاش خشکش میزد......اما روی اصیل زاده ها کاربردی نداشت.....لیوان خونم رو برداشتم و به سمت پذیرایی رفتم.....روی مبل راحتی روبه روی تی وی نشستم و روشنش کردم.....حوصلم سر میرفت و اجازه ی بیرون رفتن هم نداشتم.....
هنوزم بعد این همه مدت حس سلطه گریش از روم کم نشده بود.....اما عجیب این حس مالکیتش رو نسبت به خودم دوست داشتم....این حس سلطه گر بودنش رو.....اون اخم های همیشه روی صورتش رو.....اون صدای قاطع و محکمش رو....همشون برام جالب بودن و منو به خودشون جذب میکردن.....توی افکارم بودم که صدای تقه ای به در اومد.....خدمتکاری از توی آشپزخونه اومد و درو به روی شخص پشت در باز کرد و تعظیم کرد.....کنجکاو شدم بفهمم کیه.....با وارد شدن مردی داخل خونه تعجب کردم.....چهره ی آشنایی داشت اما نمیدونستم کجا دیدمش.....به محض اینکه چشمش به من خورد به سمتم اومد و روبه روم تعظیم کرد......شوکه شدم.....
( علامت صدر اعظم & )
& بانوی من....من از طرف پادشاه شخصا فرستاده شدم تا شمارو برای دیدار با ایشون همراهی کنم.....
با چشمای گرد شده به مردی که هنوز سرش پایین بود نگاه کردم.....حالا یادم اومد.....
۴۸.۱k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.