گردنبند جادویی قسمت ۸
☆ ترو خدااااا خواهش میکنممممم ولم کنیننننن ( فریاد و با گریه )
[ داره خواب میبینه ]
از خواب پریدم . داشتم خواب میدیدم خیلی عجیب بود انگار زندگی گذشته خودم بود خوابو داشتم مرور میکردم :
راستش ما فقیر بودیم در حدی که اگه بارون میومد هر لحظه باید دعا میکردم که سقف روی سرمون خراب نشه . من مامان بابام دوسم نداشتن به معنای واقعی آرزوی مرگم رو داشتن
توی مدرسه باید اردو میرفتیم اونم بوسان. اتوبوس چپ کرد همه سالم موندن ولی من زیر اتوبوس موندم وقتی از اتوبوس کشیدنم بیرون بیهوش بودم وقتی اومدم خونه مامانم اینجوری بود که چرا هنوز زنده ای ؟
همیشه بغضم توی گلوم میموند هیچوقت حرفام رک به هیچکس نمیگفتم همیشه همه ی حرفام توی ذهنم مرور میشد دور سرم میچرخید .
دوباره خوابیدم. صبح باصدای آلارم پاشدم . کارام رو انجام دادم و تموم شد . و رسیدم مدرسه روز آخر مدرسه بود خوشحالی از وجودم میبارید . رفتم نشستم سر جام
ملیس اومد جلو و ازم خواست که باهاش برم بیرون . قبول کردم امروز امتحان پایان ترمم رو دادم رسیدم خونه قشنگ لش کرده بودم . نگاه ساعت کردم خیلی زود گذشت ساعت ۶ بود. رفتم آماده شدم تقریبا میشد بگی ساعت ۷ بود منم رفتم دم در و ملیس اومد دنبال نمیدونم چرا انقدر اسرار داشت که گردنبند و بندازم منم انداختم .
[ داره خواب میبینه ]
از خواب پریدم . داشتم خواب میدیدم خیلی عجیب بود انگار زندگی گذشته خودم بود خوابو داشتم مرور میکردم :
راستش ما فقیر بودیم در حدی که اگه بارون میومد هر لحظه باید دعا میکردم که سقف روی سرمون خراب نشه . من مامان بابام دوسم نداشتن به معنای واقعی آرزوی مرگم رو داشتن
توی مدرسه باید اردو میرفتیم اونم بوسان. اتوبوس چپ کرد همه سالم موندن ولی من زیر اتوبوس موندم وقتی از اتوبوس کشیدنم بیرون بیهوش بودم وقتی اومدم خونه مامانم اینجوری بود که چرا هنوز زنده ای ؟
همیشه بغضم توی گلوم میموند هیچوقت حرفام رک به هیچکس نمیگفتم همیشه همه ی حرفام توی ذهنم مرور میشد دور سرم میچرخید .
دوباره خوابیدم. صبح باصدای آلارم پاشدم . کارام رو انجام دادم و تموم شد . و رسیدم مدرسه روز آخر مدرسه بود خوشحالی از وجودم میبارید . رفتم نشستم سر جام
ملیس اومد جلو و ازم خواست که باهاش برم بیرون . قبول کردم امروز امتحان پایان ترمم رو دادم رسیدم خونه قشنگ لش کرده بودم . نگاه ساعت کردم خیلی زود گذشت ساعت ۶ بود. رفتم آماده شدم تقریبا میشد بگی ساعت ۷ بود منم رفتم دم در و ملیس اومد دنبال نمیدونم چرا انقدر اسرار داشت که گردنبند و بندازم منم انداختم .
۳.۵k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.