روزگار روانی
پارت۱۰
میخواستم خودمو بندازم که صدای ات شنیدم بیدار شدم که دیدم اون پسرس
کوک:چجوری میتونی بخوابی الان
تهیونگ:ات ات
کوک:دکتر اومد بیرون پاشو(سرد)
از اینکه همش خواب بود خیلی خوشحال شدم واقعا انگار بهم یه فرصت زندگی دیگه دادن خیلی خوشحال شدم ولی با حرف دکتر اینو آرم گرفت
دکتر:خانوم کیم ات رفتن تو کما متاسفانه ولی امیدتون از دست ندیدن امیدوارم که بیدار بشن
کوک:ممنون
نشستم روی صندلی که اون پسره هم اومد نشست کنارم
کوک:چند ساله ازدواج کردین
تهیونگ:دوسال
کوک:چرا ات اومد خونه پدر مادرش
تهیونگ:چون منو تهدید کردن گفتن میکشیمش اگه باهات باشه منم ات عصبانی کردم من احمق نمیدونستم تلس (گریه)
کوک:اشکال ندارد تو نمیدونستی
تهیونگ:نه آت به من زنگ میزد ولی من جواب ندادم شاید وقتی زنگ میزد جواب میدادم اینجوری نمیشود همش به خاطر منه (گریه)
کوک:اشکال ندارد (دستشو میزاره رو شونش )
تهیونگ:تو از کجا ات میشناختی ؟
کوک: من من برادر دوقلو اتم
تهیونگ:اون اونکه مرده
کوک:من کی همچین حرفی زده
تهیونگ :ات گفت گفت نتونستن نجاتت بدن پس مردی
کوک:نه من بعد اینکه اونا رفتن تیر خوردم و شانسم سرم خورد به میز و چند سال فراموشی داشتم امسال خاطراتم کم کم برگشتن برا همین میرفتم اونجا تا ببینم میتونم پیداشون کنم یا نه که شانس ات امروز من رفتم
تهیونگ:مرسی که نجاتش دادی
کوک:خواهرم معلوم نجاتش میدادم
تهیونگ:خواهرت خیلی دوست داشت و دوست داشت یکبار دیگه ببینت که من اونو ازش گرفتم
کوک:نه آت بیدار میشه
تهیونگ:امیدوارم
یک هفته بعد
ویو تهیونگ
کنار تخت ات نشسته بودم و سرم گذاشته بودم روی تخت تو این چند وقت ات هنوز بیدار نشده دیگه ناامید شده بودم از بیدار شدنش که
ات:کو..کوک
سرمو بلند کردم دیدم ات بیدار شده ولی
تا منو دید سریع خودشو جمع کرد و جیغ کشید
تهیونگ:ات چی شده حالت خوبه
ات:....
میخواستم خودمو بندازم که صدای ات شنیدم بیدار شدم که دیدم اون پسرس
کوک:چجوری میتونی بخوابی الان
تهیونگ:ات ات
کوک:دکتر اومد بیرون پاشو(سرد)
از اینکه همش خواب بود خیلی خوشحال شدم واقعا انگار بهم یه فرصت زندگی دیگه دادن خیلی خوشحال شدم ولی با حرف دکتر اینو آرم گرفت
دکتر:خانوم کیم ات رفتن تو کما متاسفانه ولی امیدتون از دست ندیدن امیدوارم که بیدار بشن
کوک:ممنون
نشستم روی صندلی که اون پسره هم اومد نشست کنارم
کوک:چند ساله ازدواج کردین
تهیونگ:دوسال
کوک:چرا ات اومد خونه پدر مادرش
تهیونگ:چون منو تهدید کردن گفتن میکشیمش اگه باهات باشه منم ات عصبانی کردم من احمق نمیدونستم تلس (گریه)
کوک:اشکال ندارد تو نمیدونستی
تهیونگ:نه آت به من زنگ میزد ولی من جواب ندادم شاید وقتی زنگ میزد جواب میدادم اینجوری نمیشود همش به خاطر منه (گریه)
کوک:اشکال ندارد (دستشو میزاره رو شونش )
تهیونگ:تو از کجا ات میشناختی ؟
کوک: من من برادر دوقلو اتم
تهیونگ:اون اونکه مرده
کوک:من کی همچین حرفی زده
تهیونگ :ات گفت گفت نتونستن نجاتت بدن پس مردی
کوک:نه من بعد اینکه اونا رفتن تیر خوردم و شانسم سرم خورد به میز و چند سال فراموشی داشتم امسال خاطراتم کم کم برگشتن برا همین میرفتم اونجا تا ببینم میتونم پیداشون کنم یا نه که شانس ات امروز من رفتم
تهیونگ:مرسی که نجاتش دادی
کوک:خواهرم معلوم نجاتش میدادم
تهیونگ:خواهرت خیلی دوست داشت و دوست داشت یکبار دیگه ببینت که من اونو ازش گرفتم
کوک:نه آت بیدار میشه
تهیونگ:امیدوارم
یک هفته بعد
ویو تهیونگ
کنار تخت ات نشسته بودم و سرم گذاشته بودم روی تخت تو این چند وقت ات هنوز بیدار نشده دیگه ناامید شده بودم از بیدار شدنش که
ات:کو..کوک
سرمو بلند کردم دیدم ات بیدار شده ولی
تا منو دید سریع خودشو جمع کرد و جیغ کشید
تهیونگ:ات چی شده حالت خوبه
ات:....
۵.۰k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.