جاسوس پارت ۱۱
________________
ویو ا/ت
داشتم میرفتم که یاد در افتادم
ا/ت: راستی سمت در قرمز اصلا و ابدا نمیری همچنین سمت اتاق کار صاحب این خونه باشه؟
کای:(اسم برادرش) چشم
و رفتم آشپزخونه به اجوما کمک کنم وقت ناهار بود شروع به درست کردن غذا که دیدم اجوما داره میفته سریع گرفتمش
ا/ت: اجوما حالت خوبه
اجوما: خوبم خوبم نگران نباش چیز تازه ای نیست
ا/ت: مطمعنی؟
اجوما:آره میشه غذا رو تو درست کنی؟
ا/ت:باشه ولی قرصی نمیخوایید
اجوما: نه ممنونم
بعدش رفتم شروع به پختن غذا کردم ولی هواسم به اجوما بود بعدش میز رو چیدم و دوباره به اشپزخونه رفتم
ا/ت:اجوما حالت بهتره؟
اجوما: اره بهترم مرسی دخترم میشه ارباب رو صدا کنی بیاد واسه ی غذا
ا/ت: چشم
رفتم بالا سمت اتاق کارش در رو زدم ولی کسی جواب نداد ۲ بار دیگه در زدم ولی بازم کسی جواب نداد گفتم شاید تو اتاقشه
رفتم اونجا و در زدم جوابی نشنیدم ۳ بار دیگه در زدم که در باز شد شت لباس تنش نبود
شوگا: چیه؟
سریع نگاهم رو گرفتم
ا/ت: ناهار آمادست
شوگا: باشه
رفتم پایین تو آشپزخونه که بعد چندمین شوگا از پله ها اومد پایین همون موقعه هم دادشم اومد
کای: آبجییییی*گریه* *اومد آشپزخونه*
ا/ت: کای چیشده*بغلش میکنه*
کای: اون پسره زنگ زده گفت اگه تا هفته ی بعد کارش رو انجام ندیدی مامان بابا رو میکشه*گریه*
ا/ت:چی؟
اجوما: چه کاری مگه پدر و مادرت نمرده بودن؟
به اجوما نگاه کردم
ا/ت: پدرمون وقتی کای ۳ سالش بود یه نفر به پدرمون زنگ میزنه تهدیدش میکنه و میگه اگه تا یه هفته ی دیگه کارش رو نکنه خانواده اش رو میکشه و پدرم نتونست اون کار رو انجام بده اون موقعه من کای رو برده بودم بیرون و تو خونه نبودیم وقتی هم برگشتیم دیدیم اون از اون موقعه وقتی صدای تماس رو میشنوه همش حس میکنه طرف همچنین حرفی رو میزنه
کای:ابجی*گریه اروم*
اجوما: واسش سخت بوده
ا/ت: اره *سرش رو شونش میزاره رو موهاش رو نوازش میکنه* هیسس .... من برم ببینم میتونم خوابش کنم
اجوما: باشه عزیزم
بردمش گذاشتم تو اتاق
کای: آبجی واقعا میکششون *گریه اروم*
ا/ت: دقیقا بگو بهت چی گفت
کای: همونی که گفتم رو گفت اگه تا یه هفتهی دیگه کاری میخوام رو نکنی پدر و مادرت رو میکشم
ا/ت: ببین گریه نکن آروم باش درستش میکنم باشه؟
کای:*بغلش میکنه*
ا/ت:هیسسس درست میشه *موهاش رو نوازش میکنه*
چند دقیقه گذشت که دیدم نفس هاش منظم شده آروم از بغلم کشیدمش بیرون و گذاشتمش رو تخت و پتو روش کشیدم
اون اشغال گفت هرچقدر طول کشید مهم نیست هوففف
رفتم بیرون که اجوما اومد
اجوما: دخترم ارباب گفت از این به بعد تو غذاها رو درست میکنی و راستی برادرت
ا/ت: حالش خوبه خوابیده باشه کار دیگه ای نیست؟
اجوما: تا شب نه شب مهمون داریم دوستای ارباب میان
ا/ت: باشه
ویو ا/ت
داشتم میرفتم که یاد در افتادم
ا/ت: راستی سمت در قرمز اصلا و ابدا نمیری همچنین سمت اتاق کار صاحب این خونه باشه؟
کای:(اسم برادرش) چشم
و رفتم آشپزخونه به اجوما کمک کنم وقت ناهار بود شروع به درست کردن غذا که دیدم اجوما داره میفته سریع گرفتمش
ا/ت: اجوما حالت خوبه
اجوما: خوبم خوبم نگران نباش چیز تازه ای نیست
ا/ت: مطمعنی؟
اجوما:آره میشه غذا رو تو درست کنی؟
ا/ت:باشه ولی قرصی نمیخوایید
اجوما: نه ممنونم
بعدش رفتم شروع به پختن غذا کردم ولی هواسم به اجوما بود بعدش میز رو چیدم و دوباره به اشپزخونه رفتم
ا/ت:اجوما حالت بهتره؟
اجوما: اره بهترم مرسی دخترم میشه ارباب رو صدا کنی بیاد واسه ی غذا
ا/ت: چشم
رفتم بالا سمت اتاق کارش در رو زدم ولی کسی جواب نداد ۲ بار دیگه در زدم ولی بازم کسی جواب نداد گفتم شاید تو اتاقشه
رفتم اونجا و در زدم جوابی نشنیدم ۳ بار دیگه در زدم که در باز شد شت لباس تنش نبود
شوگا: چیه؟
سریع نگاهم رو گرفتم
ا/ت: ناهار آمادست
شوگا: باشه
رفتم پایین تو آشپزخونه که بعد چندمین شوگا از پله ها اومد پایین همون موقعه هم دادشم اومد
کای: آبجییییی*گریه* *اومد آشپزخونه*
ا/ت: کای چیشده*بغلش میکنه*
کای: اون پسره زنگ زده گفت اگه تا هفته ی بعد کارش رو انجام ندیدی مامان بابا رو میکشه*گریه*
ا/ت:چی؟
اجوما: چه کاری مگه پدر و مادرت نمرده بودن؟
به اجوما نگاه کردم
ا/ت: پدرمون وقتی کای ۳ سالش بود یه نفر به پدرمون زنگ میزنه تهدیدش میکنه و میگه اگه تا یه هفته ی دیگه کارش رو نکنه خانواده اش رو میکشه و پدرم نتونست اون کار رو انجام بده اون موقعه من کای رو برده بودم بیرون و تو خونه نبودیم وقتی هم برگشتیم دیدیم اون از اون موقعه وقتی صدای تماس رو میشنوه همش حس میکنه طرف همچنین حرفی رو میزنه
کای:ابجی*گریه اروم*
اجوما: واسش سخت بوده
ا/ت: اره *سرش رو شونش میزاره رو موهاش رو نوازش میکنه* هیسس .... من برم ببینم میتونم خوابش کنم
اجوما: باشه عزیزم
بردمش گذاشتم تو اتاق
کای: آبجی واقعا میکششون *گریه اروم*
ا/ت: دقیقا بگو بهت چی گفت
کای: همونی که گفتم رو گفت اگه تا یه هفتهی دیگه کاری میخوام رو نکنی پدر و مادرت رو میکشم
ا/ت: ببین گریه نکن آروم باش درستش میکنم باشه؟
کای:*بغلش میکنه*
ا/ت:هیسسس درست میشه *موهاش رو نوازش میکنه*
چند دقیقه گذشت که دیدم نفس هاش منظم شده آروم از بغلم کشیدمش بیرون و گذاشتمش رو تخت و پتو روش کشیدم
اون اشغال گفت هرچقدر طول کشید مهم نیست هوففف
رفتم بیرون که اجوما اومد
اجوما: دخترم ارباب گفت از این به بعد تو غذاها رو درست میکنی و راستی برادرت
ا/ت: حالش خوبه خوابیده باشه کار دیگه ای نیست؟
اجوما: تا شب نه شب مهمون داریم دوستای ارباب میان
ا/ت: باشه
۲۰.۵k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.