عشق و غرور p38
توجهم به صدای پرنده ای ک رو درخت داشت میخوند جلب شد
چقدر شاد و دلنشین می خوند...بهش نگاه کردم
خوش به حالش آزاده و رها
نه مثل من که هر چی بیشتر پرواز میکنم قفس هام کوچیک و کوچیکتر میشن
چند دیقه بعد صدای قدم هایی رو شنیدم برگشتم دیدم آرشاویر در حالی که بغل خانزادس نزدیک میشد
چشماش کمی خیس و لباش آویزون بود
سریع رفتم جلو:
_چیشده
آرشاویر اومد بغلم:
_خوردم زمین...ببین زانوم زخمی شد
به سر زانوش نگاه کردم شلوارش کمی پاره شده بود و پوستش خراش برداشته بود
رو موهاش بوسه زدم:
_الهی من دورت بگردم من که همیشه بهت میگم ندو ، حالا ببین زخمی شدی
دستای کوچولوشو دور گردنم حلقه کرد:
_خوردم زمین ولی گریه نکردم مامان دیگه بزرگ شدم
از رو زمین بلندش کردم:
_حالا برم برای زخم شیر پسرم چسب بزنم که زود خوب شه
بی توجه به خانزاده رفتم تو و رو زانو آرشاویر چسب زخم زدم
ملیحه خانم که داشت میوه پوست می کند صداش زد بیاد بخوره
از پشت با لبخند بهش خیره شدم که گرمی دستی رو کمرم رو حس کردم و بعد صدایی دم گوشم:
_ مادر بودن بهت میاد..باید یه فکری به حال پدر شدن منم بکنیم
ذهنم درگیر بود و درست منظور حرفشو نفهمیدم .
بعد از شام آرشاویر رو خوابوندم رفتم تو اتاق ک حس کردم کسی پشتم وارد اتاق شد
برگشتم:
_ فک نمیکنی اتاقو اشتباه اومدی؟
چند تار موم رو دور انگشتش پیچ داد:
_ از این به بعد اینجا اتاق من و زنمه..پس اتاقو درست اومدم
دستمو گرفت و انداختم رو تخت
تا خواستم پاشم اومد روم...گفتم:
_چیکار میکنی
اروم لب زد:
_ این دفعه اشتباه نمیکنم...میخوام یه توله بکارم تو شکمت تا وارث منو به دنیا بیاری
نمیتونستم بگم همین الان هم تو یه وارث از خون خودت داری ، واقعا اگه بفهمه چی میشه
چقدر شاد و دلنشین می خوند...بهش نگاه کردم
خوش به حالش آزاده و رها
نه مثل من که هر چی بیشتر پرواز میکنم قفس هام کوچیک و کوچیکتر میشن
چند دیقه بعد صدای قدم هایی رو شنیدم برگشتم دیدم آرشاویر در حالی که بغل خانزادس نزدیک میشد
چشماش کمی خیس و لباش آویزون بود
سریع رفتم جلو:
_چیشده
آرشاویر اومد بغلم:
_خوردم زمین...ببین زانوم زخمی شد
به سر زانوش نگاه کردم شلوارش کمی پاره شده بود و پوستش خراش برداشته بود
رو موهاش بوسه زدم:
_الهی من دورت بگردم من که همیشه بهت میگم ندو ، حالا ببین زخمی شدی
دستای کوچولوشو دور گردنم حلقه کرد:
_خوردم زمین ولی گریه نکردم مامان دیگه بزرگ شدم
از رو زمین بلندش کردم:
_حالا برم برای زخم شیر پسرم چسب بزنم که زود خوب شه
بی توجه به خانزاده رفتم تو و رو زانو آرشاویر چسب زخم زدم
ملیحه خانم که داشت میوه پوست می کند صداش زد بیاد بخوره
از پشت با لبخند بهش خیره شدم که گرمی دستی رو کمرم رو حس کردم و بعد صدایی دم گوشم:
_ مادر بودن بهت میاد..باید یه فکری به حال پدر شدن منم بکنیم
ذهنم درگیر بود و درست منظور حرفشو نفهمیدم .
بعد از شام آرشاویر رو خوابوندم رفتم تو اتاق ک حس کردم کسی پشتم وارد اتاق شد
برگشتم:
_ فک نمیکنی اتاقو اشتباه اومدی؟
چند تار موم رو دور انگشتش پیچ داد:
_ از این به بعد اینجا اتاق من و زنمه..پس اتاقو درست اومدم
دستمو گرفت و انداختم رو تخت
تا خواستم پاشم اومد روم...گفتم:
_چیکار میکنی
اروم لب زد:
_ این دفعه اشتباه نمیکنم...میخوام یه توله بکارم تو شکمت تا وارث منو به دنیا بیاری
نمیتونستم بگم همین الان هم تو یه وارث از خون خودت داری ، واقعا اگه بفهمه چی میشه
۱۲.۶k
۲۳ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.