the worst incident. p4
راه افتادم به سمت شرکت فاصله زیاده ولی باز هم 30 دقیقه راه بود و وقتی رسیدم خلوت بود رفتم تو دفتر نشستم
و دوباره شروع کردم به سرفه که چای وون اومد تو
چای وون: خانم مین حالتون خوبه؟
لیا: بله(تک سرفه)
چای وون: اگه خیلی سرفه کردین یک دکتر حتما برین
لیا: ممنون کاری داشتی؟
چای وون: اها بله اینا برگه های اداری شرکت (فلان) که گفته اگه پروژه تا دوروز دیگه اماده باشه با ما همکاری میکنه و باهم ساختمانی رو میشارزیم و طراحی میکنیم اگه خیلی خوب بود بازم ادامه میدیم
لیا: واقعا شرکت(فلان) درخواست همکاری داده؟!!!! عالیه با کمک شماها میتونم کامل...
چای وون: خانم من و مین سو به سفر خانوادگی دعوت شدیم و (خواهر و برادرن)
لیا: اها خوش بگذره
چای وون: مرسی خانم پس من میرم به مین سو بگم(توجه کنید مین سو اسم مین فامیلیش نیست)
ویو لیا:
فقط این دوتا بودن که میتونستن توی کارای اصلی و ایمیل دادن و.. کمکم کنن ولی رفتن کل کارا ریخته روی سرم تا 22 سالگیم یونگی اینجارو مدیریت میکرد چون میترسید من بلایی مثل اون موقع سرم بیاد ولی تولد23 سالگیم گفت شذکتو میسپره به من واقعا مسئولت بزرگی خیلی سخته نمیتونم مخصوصا با این سردردا و سرفه ها ضعف کردن برام عادی شده حتی چندین بار بدون دلیل روی بدنم ک. ب. ود بود 🤕➜
واقعا نیاز دارم فقط بخوابم همین توی همین فکرا بودم که یکی از کارمندا اومد تو
بورام: خانم اینم از پاورپوینت اصلی برای جلسه و اینم.. خانم چرا رنگتون پریده
لیا:( نفس عمیق) نه چیزی نیست بگو
بورام: این پاورپوینت برای جلسه با شرکت(فلان) و طراحی سایتی که درخواست داده بودید تموم شد
لیا:خیلی ممنون عالی شده(لبخند)
بورام:خانم پس من میرم ناهار بخورم
لیا:حتما برو
کل روز رو مشغول بودم و قشنگ از بی خوابی داشتم میمردم استرس هم نمیذاشت تمرکز کنم با ماشین اومدم خونه ساعت8pm و داشتم از ماشین پیاده میشدم کهیونگی رو دیدم اومدم سمت وقتی دومین پام هم از ماشین گذاشتم بیرون سرم گیج رفت و بیهوش افتادم بغل یونگی
ویو یونگی
دیدم که بلاخره رسیده خونه خیلی منتظرش بودم که بیاد بریم بیرون شام بخوریم و بچه ها نرفتن خونه و شب هم باهم دوباره خوش میگذرونیم از ماشین که پیاده شد حالیم شد تعادلشو از دست داده سریع گرفتمش کوک رو صدا کردم چون سرعت رانندگیش از همه بیشتره سریع رسیدیم بیمارستان اصلا صورتش رنگ و رو نداشت دکتر سریع اومد بالای سرش و گفت ما بریم یک چیز قبل اینکه بریم شنیدم گفت دمای بدنش پایینه و نگرانیم به اوج خودش رسید این چند وقته خیلی خسته میشد بعد رژه رفت توی بیمارستان حدود20 بعد دکتر اومد ولی قیافش یک جوری بود انگار اتفاقی افتاده که نباید میافتاد
دکتر:خب چطوری بگم اقای مین خانم لیا...
و دوباره شروع کردم به سرفه که چای وون اومد تو
چای وون: خانم مین حالتون خوبه؟
لیا: بله(تک سرفه)
چای وون: اگه خیلی سرفه کردین یک دکتر حتما برین
لیا: ممنون کاری داشتی؟
چای وون: اها بله اینا برگه های اداری شرکت (فلان) که گفته اگه پروژه تا دوروز دیگه اماده باشه با ما همکاری میکنه و باهم ساختمانی رو میشارزیم و طراحی میکنیم اگه خیلی خوب بود بازم ادامه میدیم
لیا: واقعا شرکت(فلان) درخواست همکاری داده؟!!!! عالیه با کمک شماها میتونم کامل...
چای وون: خانم من و مین سو به سفر خانوادگی دعوت شدیم و (خواهر و برادرن)
لیا: اها خوش بگذره
چای وون: مرسی خانم پس من میرم به مین سو بگم(توجه کنید مین سو اسم مین فامیلیش نیست)
ویو لیا:
فقط این دوتا بودن که میتونستن توی کارای اصلی و ایمیل دادن و.. کمکم کنن ولی رفتن کل کارا ریخته روی سرم تا 22 سالگیم یونگی اینجارو مدیریت میکرد چون میترسید من بلایی مثل اون موقع سرم بیاد ولی تولد23 سالگیم گفت شذکتو میسپره به من واقعا مسئولت بزرگی خیلی سخته نمیتونم مخصوصا با این سردردا و سرفه ها ضعف کردن برام عادی شده حتی چندین بار بدون دلیل روی بدنم ک. ب. ود بود 🤕➜
واقعا نیاز دارم فقط بخوابم همین توی همین فکرا بودم که یکی از کارمندا اومد تو
بورام: خانم اینم از پاورپوینت اصلی برای جلسه و اینم.. خانم چرا رنگتون پریده
لیا:( نفس عمیق) نه چیزی نیست بگو
بورام: این پاورپوینت برای جلسه با شرکت(فلان) و طراحی سایتی که درخواست داده بودید تموم شد
لیا:خیلی ممنون عالی شده(لبخند)
بورام:خانم پس من میرم ناهار بخورم
لیا:حتما برو
کل روز رو مشغول بودم و قشنگ از بی خوابی داشتم میمردم استرس هم نمیذاشت تمرکز کنم با ماشین اومدم خونه ساعت8pm و داشتم از ماشین پیاده میشدم کهیونگی رو دیدم اومدم سمت وقتی دومین پام هم از ماشین گذاشتم بیرون سرم گیج رفت و بیهوش افتادم بغل یونگی
ویو یونگی
دیدم که بلاخره رسیده خونه خیلی منتظرش بودم که بیاد بریم بیرون شام بخوریم و بچه ها نرفتن خونه و شب هم باهم دوباره خوش میگذرونیم از ماشین که پیاده شد حالیم شد تعادلشو از دست داده سریع گرفتمش کوک رو صدا کردم چون سرعت رانندگیش از همه بیشتره سریع رسیدیم بیمارستان اصلا صورتش رنگ و رو نداشت دکتر سریع اومد بالای سرش و گفت ما بریم یک چیز قبل اینکه بریم شنیدم گفت دمای بدنش پایینه و نگرانیم به اوج خودش رسید این چند وقته خیلی خسته میشد بعد رژه رفت توی بیمارستان حدود20 بعد دکتر اومد ولی قیافش یک جوری بود انگار اتفاقی افتاده که نباید میافتاد
دکتر:خب چطوری بگم اقای مین خانم لیا...
۲۲۹
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.