عشقی که بهم دادی
"part 57"
*از زبان ا.ت
وقتی ازش دور شدم اشکام سرازیر شدن
بی صدا اشک میریختم
کاش تمام این خاطرات و اتفاقات پاک میشدن
همه شون
کاش میشد از اول شروع کرد
از بیمارستان اومدم بیرون
صدا زدنای جونگکوک رو پشت سرم میشنیدم
بی توجه بهشون تاکسی گرفتم و رفتم شرکت
انقدر حالم بد بود که فکر جیهون هم نبودم
ولی کار کردن میتونه حالمو بهتر کنه
کاری میکنه که فراموش کنم
در دفتر مو باز کردم و محکم پشت سرم بستمش
گوشیمو خاموش کردم
همه شون داشتن بهم زنگ میزدن
پرده کرکره ای رو کشیدم پایین نمیخواستم کسی بیاد سمت اتاقم
کامپیوتر رو روشن کردم و عینکمو گذاشتم روی چشمم و شروع کردم به کار کردن
*پرش زمانی به ساعت ۲۲
*از زبان ا.ت
چشمام درد گرفته بودن
عینکمو در آوردم و انداختم رو میز
ساعت رو نگاه کردم
دقیقا ده شب بود
رفتم جلوی دیوار شیشه ای و پرده کرکره ای رو دادم بالا
همه رفته بودن
گوشی و کیفمو برداشتم و زدم بیرون
تصمیم گرفتم یکم تا خونه قدم بزنم بعدش تاکسی بگیرم
هوای خوبی بود
ریه مو از هوای تازه پر کردم
شده برای چند لحظه احساس کنم هیچ غم و رنجی ندارم
خستگیمو فراموش کردم
عین دیوونه ها میخندیدم و راه میرفتم
کیفمو تکون تکون میدادم و زیر لب آهنگ میخوندم
تصمیم گرفتم تاکسی بگیرم که برسم خونه و ببینم چی در انتظارمه
شاید عصبانیت جونگکوک از اینکه بی خبر رفتم و گوشیمو خاموش کردم و خواستن توضیح درباره این گند زدنای امروز به اعصاب همه مون
کرایه رو حساب کردن و اومدم پایین و جلوی در مجتمع آپارتمانی وایستادم و ساختمو بلند رو نگاه کردم
+خدا بخیر کنه
نفس عمیق کشیدم و رفتم تو
آسانسور رو زدم و منتظر موندم
سوار شدم و طبقه ۲۴ رو زدم
خسته و کوفته از آسانسور پیاده شدم
شارژم داشت تموم میشد
رفتم سمت خونه م که رمز درو بزنم
رمز رو زدم و در باز شد
با چیزی که جلوی در دیدم پشمام ریخت
خماری؟...یا بذارم؟!!
*از زبان ا.ت
وقتی ازش دور شدم اشکام سرازیر شدن
بی صدا اشک میریختم
کاش تمام این خاطرات و اتفاقات پاک میشدن
همه شون
کاش میشد از اول شروع کرد
از بیمارستان اومدم بیرون
صدا زدنای جونگکوک رو پشت سرم میشنیدم
بی توجه بهشون تاکسی گرفتم و رفتم شرکت
انقدر حالم بد بود که فکر جیهون هم نبودم
ولی کار کردن میتونه حالمو بهتر کنه
کاری میکنه که فراموش کنم
در دفتر مو باز کردم و محکم پشت سرم بستمش
گوشیمو خاموش کردم
همه شون داشتن بهم زنگ میزدن
پرده کرکره ای رو کشیدم پایین نمیخواستم کسی بیاد سمت اتاقم
کامپیوتر رو روشن کردم و عینکمو گذاشتم روی چشمم و شروع کردم به کار کردن
*پرش زمانی به ساعت ۲۲
*از زبان ا.ت
چشمام درد گرفته بودن
عینکمو در آوردم و انداختم رو میز
ساعت رو نگاه کردم
دقیقا ده شب بود
رفتم جلوی دیوار شیشه ای و پرده کرکره ای رو دادم بالا
همه رفته بودن
گوشی و کیفمو برداشتم و زدم بیرون
تصمیم گرفتم یکم تا خونه قدم بزنم بعدش تاکسی بگیرم
هوای خوبی بود
ریه مو از هوای تازه پر کردم
شده برای چند لحظه احساس کنم هیچ غم و رنجی ندارم
خستگیمو فراموش کردم
عین دیوونه ها میخندیدم و راه میرفتم
کیفمو تکون تکون میدادم و زیر لب آهنگ میخوندم
تصمیم گرفتم تاکسی بگیرم که برسم خونه و ببینم چی در انتظارمه
شاید عصبانیت جونگکوک از اینکه بی خبر رفتم و گوشیمو خاموش کردم و خواستن توضیح درباره این گند زدنای امروز به اعصاب همه مون
کرایه رو حساب کردن و اومدم پایین و جلوی در مجتمع آپارتمانی وایستادم و ساختمو بلند رو نگاه کردم
+خدا بخیر کنه
نفس عمیق کشیدم و رفتم تو
آسانسور رو زدم و منتظر موندم
سوار شدم و طبقه ۲۴ رو زدم
خسته و کوفته از آسانسور پیاده شدم
شارژم داشت تموم میشد
رفتم سمت خونه م که رمز درو بزنم
رمز رو زدم و در باز شد
با چیزی که جلوی در دیدم پشمام ریخت
خماری؟...یا بذارم؟!!
۴.۰k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.