رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_نوزدهم
قسمت بیستم رو تا دقایقی دیگه میذارمش
حرفی نزدم سری تکون دادم و بعدشم رفتم سمت در یه خداحافظی زیر لب گفتم از در رفتم بیرون
سوار تاکسی شدم و رفتم سمت خونه تو راه انقدر فکر کردم که چی میشه و قراره چه بلاهایی سرم بیاد که مخم دیگه در حال هنگ کردن بود
دوتا کوچه مونده بود به خونه مون که از تاکسی خواستم نگه داره پیاده شدم وسط کوچه ایستادم نفسمو محکم فوت کردم بیرون به اینورو اونور نگاهی انداختم. یهو یاد اونشب لعنتی افتادم اون شبی که بابا بیمارستان بود من می خواستم برم خونه...اون غریبه اونی که منو نجات داد...یعنی نمیشد یکی دیگه از راه برسه و منو اینجوری نجاتم بده که مجبور نشم برم دزدی..بعد به فکر خودم خندیدم و زیر لب گفتم:
هه دختر ساده خوش خیال اون شبم کلی شانس آوردی بر خلاف همیشه که هیچوقت شانس نمیاری!!! سرمو انداختم پایینو راه افتادم سمت خونه...... رفتم سمت خونه ..پشت در خونه که رسیدم ایستادم و چندتا نفس عمیق کشیدم. این ور اونورو نگاه کردم و رفتم داخل از امروز باید برا مامان نقش بازی میکردم. از حیاط گذشتم خدارو شکر و در کمال تعجب زیاد شلوغ نبود رفتم سمت اتاق خودمون درو باز کردم مامام سرجاش دراز کشیده بود همین که در باز شد چشماشو باز کردو نیم خیز شد برگشتم سمتش و گفت: سلام مامان منم ..بخواب
صدای گرفته شو شنیدم که گفت: تمنا جان خوبی چرا دیر کردی مادرنگران شدم. چادرو از سرم در آوردم آره از الان شروع میشد اولین دروغ
چادرو تو مشتم فشردمو پشتم به مامان بود اصلا دوست نداشتم وقتی دروغ میگم تو روش نگاه کنم همینطوریش احساس شرمندگی میکردم
گفتم: نگران نباش مامان جان دنبال کار بودم دیر شد. پرید وسط حرفمو گفت: چی شد کار پیدا کردی؟
سرمو تکون دادمو و با من من گفتم: آ...آره پیدا کردم یه کار خوب تو یه شرکت بالای شهر مامان خوب حقوق میده
خدارو شکر مامان نپرسید چه کاری که واقعا نمی دونستم چی بگم. صدای آه پردردشو شنیدم با غم گفت: من شرمنده روی گلتم دخترم
برگشتم سمتش و اخم کردم با اعتراض گفتم: مامان دیگه هیچوقت نشنوما یه عمر شما برام زحمت کشیدین حالا نوبت منه
مامان سرش پایین بود دیگه هیچی نگفت برا اینکه جو رو عوض کنم با لبخند زورکی گفتم:
امروز حال مامان گلم چطوره؟
سرشو گرفت بالا چشماش نمناک بود دست کشیدم روی گونه اش و گفت:
خوبم دخترم داروهارو که می خورم دردم کمتر میشه
سر تکون دادم گفتم:
خوبه باید یه تماس با دکتر بگیرم ببینم از کی باید ببرمتون دیالیز
گونشو بوسیدم و رفتم لباسامو عوض کردم و مشغول درست کردن غذا شدم و فکرم مشغول فردا بود تو دلم گفتم:
خدا یه راهی جلو پام بذار من تاحالا حروم نخوردم حالا چطوری؟؟؟ چطوری آخه. اشکام سرازیر شدو تند پاکشون کردم نفس عمیقی کشیدمو زیر لب گفتم: نه من دیگه نباید گریه کنم باید قوی باشم تا بتونم با زندگی بجنگم. باید قوی باشم....
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_نوزدهم
قسمت بیستم رو تا دقایقی دیگه میذارمش
حرفی نزدم سری تکون دادم و بعدشم رفتم سمت در یه خداحافظی زیر لب گفتم از در رفتم بیرون
سوار تاکسی شدم و رفتم سمت خونه تو راه انقدر فکر کردم که چی میشه و قراره چه بلاهایی سرم بیاد که مخم دیگه در حال هنگ کردن بود
دوتا کوچه مونده بود به خونه مون که از تاکسی خواستم نگه داره پیاده شدم وسط کوچه ایستادم نفسمو محکم فوت کردم بیرون به اینورو اونور نگاهی انداختم. یهو یاد اونشب لعنتی افتادم اون شبی که بابا بیمارستان بود من می خواستم برم خونه...اون غریبه اونی که منو نجات داد...یعنی نمیشد یکی دیگه از راه برسه و منو اینجوری نجاتم بده که مجبور نشم برم دزدی..بعد به فکر خودم خندیدم و زیر لب گفتم:
هه دختر ساده خوش خیال اون شبم کلی شانس آوردی بر خلاف همیشه که هیچوقت شانس نمیاری!!! سرمو انداختم پایینو راه افتادم سمت خونه...... رفتم سمت خونه ..پشت در خونه که رسیدم ایستادم و چندتا نفس عمیق کشیدم. این ور اونورو نگاه کردم و رفتم داخل از امروز باید برا مامان نقش بازی میکردم. از حیاط گذشتم خدارو شکر و در کمال تعجب زیاد شلوغ نبود رفتم سمت اتاق خودمون درو باز کردم مامام سرجاش دراز کشیده بود همین که در باز شد چشماشو باز کردو نیم خیز شد برگشتم سمتش و گفت: سلام مامان منم ..بخواب
صدای گرفته شو شنیدم که گفت: تمنا جان خوبی چرا دیر کردی مادرنگران شدم. چادرو از سرم در آوردم آره از الان شروع میشد اولین دروغ
چادرو تو مشتم فشردمو پشتم به مامان بود اصلا دوست نداشتم وقتی دروغ میگم تو روش نگاه کنم همینطوریش احساس شرمندگی میکردم
گفتم: نگران نباش مامان جان دنبال کار بودم دیر شد. پرید وسط حرفمو گفت: چی شد کار پیدا کردی؟
سرمو تکون دادمو و با من من گفتم: آ...آره پیدا کردم یه کار خوب تو یه شرکت بالای شهر مامان خوب حقوق میده
خدارو شکر مامان نپرسید چه کاری که واقعا نمی دونستم چی بگم. صدای آه پردردشو شنیدم با غم گفت: من شرمنده روی گلتم دخترم
برگشتم سمتش و اخم کردم با اعتراض گفتم: مامان دیگه هیچوقت نشنوما یه عمر شما برام زحمت کشیدین حالا نوبت منه
مامان سرش پایین بود دیگه هیچی نگفت برا اینکه جو رو عوض کنم با لبخند زورکی گفتم:
امروز حال مامان گلم چطوره؟
سرشو گرفت بالا چشماش نمناک بود دست کشیدم روی گونه اش و گفت:
خوبم دخترم داروهارو که می خورم دردم کمتر میشه
سر تکون دادم گفتم:
خوبه باید یه تماس با دکتر بگیرم ببینم از کی باید ببرمتون دیالیز
گونشو بوسیدم و رفتم لباسامو عوض کردم و مشغول درست کردن غذا شدم و فکرم مشغول فردا بود تو دلم گفتم:
خدا یه راهی جلو پام بذار من تاحالا حروم نخوردم حالا چطوری؟؟؟ چطوری آخه. اشکام سرازیر شدو تند پاکشون کردم نفس عمیقی کشیدمو زیر لب گفتم: نه من دیگه نباید گریه کنم باید قوی باشم تا بتونم با زندگی بجنگم. باید قوی باشم....
۱۲.۴k
۲۷ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.