pawn/پارت ۱۳۶
پرستار توی این لحظه وارد اتاق شد... دوتا دستبند آورده بود تا سویول رو به تخت ببنده...
سویول با دیدن پرستار محکم پای تهیونگ رو گرفت و گفت: نه... نذار منو ببندن... تهیونگ با دستش به پرستار اشاره کرد که صبر کنه...
به شدت شوکه و متعجب شده بود...
از سویول پرسید: هیونگ... حرفات جدیه؟ یا تو حالت عصبی داری توهم میزنی؟....
پرستار گفت: ولی اون توهم نداره... فقط حالتای آشفتگی شدید یا حالت شیدایی پیدا میکنه... چن وقت یه بار تشنج و رعشه داره...
ولی توهم هرگز!...
تهیونگ با شنیدن این حرفا رو به سویول کرد و گفت: ادامه بده... چرا میگی یوجینو تو کشتی؟ مگه چیکار کردی؟
سویول: م... من نقشه کشیدم که ا/ت ازت دور بشه... من از یوجین استفاده کردم و فریبش دادم... من... ووک و چانیول بودیم...
تهیونگ یکدفعه از جاش پاشد... طوری که سویول به عقب پرت شد...عصبی با گیجی که هر لحظه عصبانیتش و بیشتر میکرد یقه ی سویول و تو مشتش گرفت و از رو زمین بلندش کرد: چی میگی لعنتی؟!
تو چه غلطی کردی؟!!!
میخوای دیوونم کنی؟!! آره؟!!!
با انکار و ترسی محو تو دلش سرش و به دو طرف تکون داد و گفت
ترسش از بی گناهی ا/ت نبود.
ترسش از این بود که نکنه اون اشتباه کرده باشه؟
نکنه ا/ت واقعا بی گناه باشه؟!!
با فکر به اینا کم کم لایه ای از اشک چشماش و پوشوند و بغض سنگینی بی رحمانه گلوشو میفشرد!!!
پرستار با دیدنشون فریاد زد: هی همدیگه رو ول کنین...
وقتی دید تهیونگ رهاش نمیکنه صدا زد:
پرستار... بیا کمکم کن...
پرستار دست تهیونگ رو گرفت و میخواست جداش کنه...با چشمایی که خون شده بودن محکم سویول رو هل داد و اون محکم توی میز نزدیک تختش خورد...
سویول روی زمین بلند گریه میکرد و ناله سر میداد... پرستارا دستاشو گرفتن و بلندش کردن....
سویول نعره میکشید و برادرشو صدا میزد: تهیونگگگگ....
اما تهیونگ رفته بود....
**
با سرعت زیاد در حرکت بود... آسمون غرشی کرد و بارون شروع شد...
تهیونگ بدون وقفه رانندگی میکرد... مقصدش شرکت چویی بود...
توی دلش آرزو میکرد چیزایی که شنیده دروغ باشه... اما اگر واقعیت داشت!!!!...
....
دقایقی بعد به شرکت رسید... ماشین رو جلوی در شرکت پارک کرد و رفت... نگهبان پشت سرش دوید و گفت: آقا... ماشینتو اینجا نزار... آهای آقا... کجا میری!...
تهیونگ هیچ توجهی نکرد... و با سرعت به شرکت وارد شد...
*******
منشی پشت میزش نشسته بود که تهیونگ به سمتش اومد... این دومین بار بود که تهیونگ به این شرکت میومد... خودشو به میز منشی رسوند و گفت: خانوم... اتاق چویی چانیول کجاست؟ میخوام ببینمش
-اجازه بدین باهاشون هماهنگ کنم قربان...
****
چانیول تلفنو برداشت... منشیش گفت: رییس... آقای کیم تهیونگ میخوان شما رو ببینن
چانیول: راهنماییشون کنین...
با فاصله ی چند ثانیه از اینکه تلفن قطع شد تهیونگ بدون در زدن وارد اتاق شد...
چانیول از پشت میزش بلند شد ولی با دیدن تهیونگ احساس کرد که اون شاکیه...
با آرامش گفت: بیا بشین تهیونگ...
تهیونگ اخماش توی هم بود... رفت و روبروش ایستاد...
تهیونگ: نمیشینم... با من بیا
چانیول: کجا؟ برای چی؟
تهیونگ: باید صحبت کنیم... تو شرکت نمیشه
چانیول: چرا نمیشه؟
تهیونگ: چون نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته
چانیول: یعنی چی؟ چرا با من اینطوری حرف میزنی؟ مشکل تو و ات...
تهیونگ: مشکل منو ا/ت به همتون ربط داره... بخصوص تو!...
چانیول سرشو تکون داد و گفت: باشه... باشه... میریم...
کتشو که روی صندلی آویزون بود رو برداشت... و دنبال تهیونگ که جلوتر افتاده بود رفت...
**********
سویول با دیدن پرستار محکم پای تهیونگ رو گرفت و گفت: نه... نذار منو ببندن... تهیونگ با دستش به پرستار اشاره کرد که صبر کنه...
به شدت شوکه و متعجب شده بود...
از سویول پرسید: هیونگ... حرفات جدیه؟ یا تو حالت عصبی داری توهم میزنی؟....
پرستار گفت: ولی اون توهم نداره... فقط حالتای آشفتگی شدید یا حالت شیدایی پیدا میکنه... چن وقت یه بار تشنج و رعشه داره...
ولی توهم هرگز!...
تهیونگ با شنیدن این حرفا رو به سویول کرد و گفت: ادامه بده... چرا میگی یوجینو تو کشتی؟ مگه چیکار کردی؟
سویول: م... من نقشه کشیدم که ا/ت ازت دور بشه... من از یوجین استفاده کردم و فریبش دادم... من... ووک و چانیول بودیم...
تهیونگ یکدفعه از جاش پاشد... طوری که سویول به عقب پرت شد...عصبی با گیجی که هر لحظه عصبانیتش و بیشتر میکرد یقه ی سویول و تو مشتش گرفت و از رو زمین بلندش کرد: چی میگی لعنتی؟!
تو چه غلطی کردی؟!!!
میخوای دیوونم کنی؟!! آره؟!!!
با انکار و ترسی محو تو دلش سرش و به دو طرف تکون داد و گفت
ترسش از بی گناهی ا/ت نبود.
ترسش از این بود که نکنه اون اشتباه کرده باشه؟
نکنه ا/ت واقعا بی گناه باشه؟!!
با فکر به اینا کم کم لایه ای از اشک چشماش و پوشوند و بغض سنگینی بی رحمانه گلوشو میفشرد!!!
پرستار با دیدنشون فریاد زد: هی همدیگه رو ول کنین...
وقتی دید تهیونگ رهاش نمیکنه صدا زد:
پرستار... بیا کمکم کن...
پرستار دست تهیونگ رو گرفت و میخواست جداش کنه...با چشمایی که خون شده بودن محکم سویول رو هل داد و اون محکم توی میز نزدیک تختش خورد...
سویول روی زمین بلند گریه میکرد و ناله سر میداد... پرستارا دستاشو گرفتن و بلندش کردن....
سویول نعره میکشید و برادرشو صدا میزد: تهیونگگگگ....
اما تهیونگ رفته بود....
**
با سرعت زیاد در حرکت بود... آسمون غرشی کرد و بارون شروع شد...
تهیونگ بدون وقفه رانندگی میکرد... مقصدش شرکت چویی بود...
توی دلش آرزو میکرد چیزایی که شنیده دروغ باشه... اما اگر واقعیت داشت!!!!...
....
دقایقی بعد به شرکت رسید... ماشین رو جلوی در شرکت پارک کرد و رفت... نگهبان پشت سرش دوید و گفت: آقا... ماشینتو اینجا نزار... آهای آقا... کجا میری!...
تهیونگ هیچ توجهی نکرد... و با سرعت به شرکت وارد شد...
*******
منشی پشت میزش نشسته بود که تهیونگ به سمتش اومد... این دومین بار بود که تهیونگ به این شرکت میومد... خودشو به میز منشی رسوند و گفت: خانوم... اتاق چویی چانیول کجاست؟ میخوام ببینمش
-اجازه بدین باهاشون هماهنگ کنم قربان...
****
چانیول تلفنو برداشت... منشیش گفت: رییس... آقای کیم تهیونگ میخوان شما رو ببینن
چانیول: راهنماییشون کنین...
با فاصله ی چند ثانیه از اینکه تلفن قطع شد تهیونگ بدون در زدن وارد اتاق شد...
چانیول از پشت میزش بلند شد ولی با دیدن تهیونگ احساس کرد که اون شاکیه...
با آرامش گفت: بیا بشین تهیونگ...
تهیونگ اخماش توی هم بود... رفت و روبروش ایستاد...
تهیونگ: نمیشینم... با من بیا
چانیول: کجا؟ برای چی؟
تهیونگ: باید صحبت کنیم... تو شرکت نمیشه
چانیول: چرا نمیشه؟
تهیونگ: چون نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته
چانیول: یعنی چی؟ چرا با من اینطوری حرف میزنی؟ مشکل تو و ات...
تهیونگ: مشکل منو ا/ت به همتون ربط داره... بخصوص تو!...
چانیول سرشو تکون داد و گفت: باشه... باشه... میریم...
کتشو که روی صندلی آویزون بود رو برداشت... و دنبال تهیونگ که جلوتر افتاده بود رفت...
**********
۱۵.۳k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.