ازدواج اجباری پارت ۳
بریم که ادامه بدیم فیک رو ♡♡♡♡
یونگی =چرا بهش کمک کردی
وقتی اینو گفت حواسم نبود که تورم بالاس فقد سریع روم رو برگردوندم سمت یونگی و لب زدم
ا.ت = چ....ی چی میگی یونگی
یونگی = بسه دیگه دروغ نگو منکه میدونم چرا تو به جای خواهرت زن من شدی
ا.ت = از کجا میدونی
یونگی = وقتی داشتین توی اتاق عروس حرف میزدید من اومدم به ببینم حال لیا چتوره که حرف هاتون روشنیدم ولی هیچی نگفتم وقتی فهمیدم تو داری بجای عروس میای اونجا توی سالن عروس دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم برای همین راضی شدم باهات ازدواج کنم
ا.ت= تو اینارومیدونستی به پدرو مادرت فکر نکردی که اگه بفهمن چی میشه
یونگی = میدونم ولی فعلا باید ی راهی پیدا کنیم تا تورو به اعنوان عروس قبول کنن فقد همین
وقتی یونگی گفت فقد همین از اتاق رفت بیرون و منو با کلی سوال که توی مغزم عین سرباز رژه میرفت ول کرد منم بیخیال شدم لباس هامو عوضکردم رفتم توی تخت دراز کشیدم داشتم به اتفاق های امروز فکر میکردم توی ی روز چقد اتفاق افتاد خدایا
(فردا )
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم یونگی نیست فهمیدم که دیشب پیش من نخوابیده حتما رفته توی اتاق مهمان بلند شدم طرف دستشویی رفتم که دست و صورتم رو بشورم رفتم دست و صورتم رو شستم اومدم بیرون از پله ها پایین اومدم که دیدم یونگی با همون لباس های دیشب روی کاناپه خوابیده خیلی گوگولی خوابیده بود به خودم فوش دادم که این چه طرز حرف زدنه رفتم طرف آشپز خونه رفتم دیدم وسیله برای درست کردن صبحانه هست چی بهتراز این که عاشق غذا درست کردن بودم رفتم سراغ یخچال موادی که لازم داشتم رو برداشتم و شروع کردم به مخلوط کردن مواد زمانی که صبحانه حاضر شد رفتم یونگی رو بیداز کنم که دیدم یونگی بیدار شده و داره از طرف اتاق مهمان میاد فکر کنم رفته بود دست و صورت بشوره و لباس هاشم عوض کنه آخه لباس دیشب دیگه تنش نبود
ا.ت = صبح بخیر یونگی چه بهتر که بیدار شدی بیا صبحانه درست کردم بخوریم
یونگی = باشه
خوب اینم از فیک ازدواج اجباری اومید وارم خوشتون بیاد 🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯
یونگی =چرا بهش کمک کردی
وقتی اینو گفت حواسم نبود که تورم بالاس فقد سریع روم رو برگردوندم سمت یونگی و لب زدم
ا.ت = چ....ی چی میگی یونگی
یونگی = بسه دیگه دروغ نگو منکه میدونم چرا تو به جای خواهرت زن من شدی
ا.ت = از کجا میدونی
یونگی = وقتی داشتین توی اتاق عروس حرف میزدید من اومدم به ببینم حال لیا چتوره که حرف هاتون روشنیدم ولی هیچی نگفتم وقتی فهمیدم تو داری بجای عروس میای اونجا توی سالن عروس دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم برای همین راضی شدم باهات ازدواج کنم
ا.ت= تو اینارومیدونستی به پدرو مادرت فکر نکردی که اگه بفهمن چی میشه
یونگی = میدونم ولی فعلا باید ی راهی پیدا کنیم تا تورو به اعنوان عروس قبول کنن فقد همین
وقتی یونگی گفت فقد همین از اتاق رفت بیرون و منو با کلی سوال که توی مغزم عین سرباز رژه میرفت ول کرد منم بیخیال شدم لباس هامو عوضکردم رفتم توی تخت دراز کشیدم داشتم به اتفاق های امروز فکر میکردم توی ی روز چقد اتفاق افتاد خدایا
(فردا )
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم یونگی نیست فهمیدم که دیشب پیش من نخوابیده حتما رفته توی اتاق مهمان بلند شدم طرف دستشویی رفتم که دست و صورتم رو بشورم رفتم دست و صورتم رو شستم اومدم بیرون از پله ها پایین اومدم که دیدم یونگی با همون لباس های دیشب روی کاناپه خوابیده خیلی گوگولی خوابیده بود به خودم فوش دادم که این چه طرز حرف زدنه رفتم طرف آشپز خونه رفتم دیدم وسیله برای درست کردن صبحانه هست چی بهتراز این که عاشق غذا درست کردن بودم رفتم سراغ یخچال موادی که لازم داشتم رو برداشتم و شروع کردم به مخلوط کردن مواد زمانی که صبحانه حاضر شد رفتم یونگی رو بیداز کنم که دیدم یونگی بیدار شده و داره از طرف اتاق مهمان میاد فکر کنم رفته بود دست و صورت بشوره و لباس هاشم عوض کنه آخه لباس دیشب دیگه تنش نبود
ا.ت = صبح بخیر یونگی چه بهتر که بیدار شدی بیا صبحانه درست کردم بخوریم
یونگی = باشه
خوب اینم از فیک ازدواج اجباری اومید وارم خوشتون بیاد 🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯🗯
۱۷.۸k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.