رمان شرکت اقای کیم...♡
#شرکت_اقای_کیم
#part16
"ویو ات"
وقتی رفتم جلوتر یه پسر تقریبا ۲۸ ساله رو دیدم..از دستاش و سرش داشت خون میومد ولی هنوز به هوش بود و بیهوش نشده بود
طرف:هوش انگار رانندگی یاد نداری نه؟کوری ...پوففف...
ات:اقا حالتون خوبه؟واییی واقعا معذر..
طرف:هیسسسس هیچی نگو...
در ماشین و باز کرد و اومد پایین ...تعجب کرده بودم با این حالش چطور میتونست حرف بزنه و راه بره
گوشیم و ورداشتم و میخواستم زنگ بزنم به امبولانس که گفت...
طرف:هوی داری چیکار میکنی؟
ات:میخوام زنگ بزنم امبولانس دیگ
طرف:ببین بهتره که زنگ نزنی ...وگرنه تا چند دقیقه دیگه جنازت روی زمینه!
ات:هاننن؟؟؟خب..ت...تو که اینجوری با این وضعت میمیری که
طرف:من خوبم!فقط...میشه با ماشینت منو تا یه جایی برسونی؟
ات:اوو...ا...اره اره بیا بشین
سوار ماشین شدم ...ماشین رو روشن کردم و راه افتادم...جلوی ماشینم خراب شده بود ولی هنوزم میشد که رانندگی کرد
ات:ک...کجا برم؟
طرف:بهت میگم!
..................................................
بعد از یک ساعت رانندگی به یک عمارت خیلی بزرگ رسیدیم...از ماشین پیاده شد منم همراهش رفتم...
وقتی وارد عمارت شدیم یه خدمتکار بدو بدو اومد طرفش
خدمتکار:اووو...اقای کیم چه اتفاقی براتون افتاده ؟
طرف:فقط زنگ بزن به دکتر و بگو بیاد!
خدمتکار:....
طرف:نشنیدم؟
خدمتکار:چ...چشم
طرف:و نزار این خانم جایی بره
خدمتکار:چشم!
ات:چییییی؟؟ی...یعنی چی؟
خدمتکار:خانم میتونین برین و اونجا بشینین
#part16
"ویو ات"
وقتی رفتم جلوتر یه پسر تقریبا ۲۸ ساله رو دیدم..از دستاش و سرش داشت خون میومد ولی هنوز به هوش بود و بیهوش نشده بود
طرف:هوش انگار رانندگی یاد نداری نه؟کوری ...پوففف...
ات:اقا حالتون خوبه؟واییی واقعا معذر..
طرف:هیسسسس هیچی نگو...
در ماشین و باز کرد و اومد پایین ...تعجب کرده بودم با این حالش چطور میتونست حرف بزنه و راه بره
گوشیم و ورداشتم و میخواستم زنگ بزنم به امبولانس که گفت...
طرف:هوی داری چیکار میکنی؟
ات:میخوام زنگ بزنم امبولانس دیگ
طرف:ببین بهتره که زنگ نزنی ...وگرنه تا چند دقیقه دیگه جنازت روی زمینه!
ات:هاننن؟؟؟خب..ت...تو که اینجوری با این وضعت میمیری که
طرف:من خوبم!فقط...میشه با ماشینت منو تا یه جایی برسونی؟
ات:اوو...ا...اره اره بیا بشین
سوار ماشین شدم ...ماشین رو روشن کردم و راه افتادم...جلوی ماشینم خراب شده بود ولی هنوزم میشد که رانندگی کرد
ات:ک...کجا برم؟
طرف:بهت میگم!
..................................................
بعد از یک ساعت رانندگی به یک عمارت خیلی بزرگ رسیدیم...از ماشین پیاده شد منم همراهش رفتم...
وقتی وارد عمارت شدیم یه خدمتکار بدو بدو اومد طرفش
خدمتکار:اووو...اقای کیم چه اتفاقی براتون افتاده ؟
طرف:فقط زنگ بزن به دکتر و بگو بیاد!
خدمتکار:....
طرف:نشنیدم؟
خدمتکار:چ...چشم
طرف:و نزار این خانم جایی بره
خدمتکار:چشم!
ات:چییییی؟؟ی...یعنی چی؟
خدمتکار:خانم میتونین برین و اونجا بشینین
۶.۲k
۱۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.