💜فرشته من🤍
💜فرشته من🤍
پارت ۱۳
ارسلان:راستی نیکا مامان بهم زنگ زد گفت خاله امروز مهمونی گرفته ما هم بریم
نیکا:باش
دیانا:بچهها زود تر قهوه هارو بخورید بریم خرید
نیکا:آره راس میگی
((طبقه دوم))
نیکا:دیانا
دیانا:جانم
نیکا:سلیقه تو خوبه بیا بهم کمک کن
دیانا:باش تو متین برین منم الان میام
نیکا:باش
دیانا:یواشکی در گوش ارسلان گفتم(یادت باشه تو خریدای امروز و حساب میکنیا)
ارسلان:یادم هست
دیانا:راستی به متینم بگو بیاد مهمونی
ارسلان: باش فقط چرا
دیانا:بهت میگم حالا
ارسلان:باش دیگه بریم تا داد نیکا در نیومد
دیانا:راس میگی بریم
نیکا:هوفف کوشن پس اینا
متین:دارن میان
نیکا:متین
متین:جونم یعنی بله
نیکا:چرا این دوتا دیگه جر و بحث نمیکنن
متین:نمیدونم ولی خداروشکر دیگه بحث نمیکنن وگرنه میرفتن رو مخ ما
نیکا:هیسس اومدن
ارسلان:بعد خرید لوازم آرایش رفتیم تو آسانسور که بریم طبقه اول
((داخل آسانسور))
ارسلان:متین
متین:جونم داداش
ارسلان:میگم تو هم بیا مهمونی
متین:من برا چی مهمونی فامیلای شماست
ارسلان:تو بیا حرف نزن
متین:باش
((طبقه اول))
دیانا:متین و نیکا رفتن یه ور منو ارسلان هم یه ور
ارسلان:اون چیزی که درمورد متین بود میگی
دیانا:بعد بهت میگم دیگه اَه
ارسلان:هوفف
دیانا:این لباس خوبه
ارسلان:نا اصلا
دیانا:ولی قشنگه
ارسلان:نه بابا زیادی بازه
دیانا:من همینو میخوام
ارسلان:نه نه نه
دیانا:بدون اینکه حرفش گوش کنم به آقاهه گفتم لباس و بده پرو کنم رفتم تو اتاق پرو پوشیدمش یه لباس بنفش تیره که روی چاک سینم یه توری خیلی نازک بود فیکس بدنم بود تا بالای زانوم بود ارسلان صدا کردم بیاد ببینه چطوره
ارسلان:لباسه خیلی تو تنش ناز بود ماتم برده بود
دیانا:دستام و جلوی چشاش اینور اونور بردم گفتم(ارسلان کجایی؟)
ارسلان:هاها
دیانا:چطور شدم
ارسلان:اصلا خوب نیست
دیانا:به این خوبی من همینو میخوام
ارسلان:برو بابا
دیانا:پس منم نقش دوس خترت بازی نمیکنم
ارسلان:الان حساب میکنم
دیانا:🙂🙂
ادامه دارد.....
حمایت
پارت ۱۳
ارسلان:راستی نیکا مامان بهم زنگ زد گفت خاله امروز مهمونی گرفته ما هم بریم
نیکا:باش
دیانا:بچهها زود تر قهوه هارو بخورید بریم خرید
نیکا:آره راس میگی
((طبقه دوم))
نیکا:دیانا
دیانا:جانم
نیکا:سلیقه تو خوبه بیا بهم کمک کن
دیانا:باش تو متین برین منم الان میام
نیکا:باش
دیانا:یواشکی در گوش ارسلان گفتم(یادت باشه تو خریدای امروز و حساب میکنیا)
ارسلان:یادم هست
دیانا:راستی به متینم بگو بیاد مهمونی
ارسلان: باش فقط چرا
دیانا:بهت میگم حالا
ارسلان:باش دیگه بریم تا داد نیکا در نیومد
دیانا:راس میگی بریم
نیکا:هوفف کوشن پس اینا
متین:دارن میان
نیکا:متین
متین:جونم یعنی بله
نیکا:چرا این دوتا دیگه جر و بحث نمیکنن
متین:نمیدونم ولی خداروشکر دیگه بحث نمیکنن وگرنه میرفتن رو مخ ما
نیکا:هیسس اومدن
ارسلان:بعد خرید لوازم آرایش رفتیم تو آسانسور که بریم طبقه اول
((داخل آسانسور))
ارسلان:متین
متین:جونم داداش
ارسلان:میگم تو هم بیا مهمونی
متین:من برا چی مهمونی فامیلای شماست
ارسلان:تو بیا حرف نزن
متین:باش
((طبقه اول))
دیانا:متین و نیکا رفتن یه ور منو ارسلان هم یه ور
ارسلان:اون چیزی که درمورد متین بود میگی
دیانا:بعد بهت میگم دیگه اَه
ارسلان:هوفف
دیانا:این لباس خوبه
ارسلان:نا اصلا
دیانا:ولی قشنگه
ارسلان:نه بابا زیادی بازه
دیانا:من همینو میخوام
ارسلان:نه نه نه
دیانا:بدون اینکه حرفش گوش کنم به آقاهه گفتم لباس و بده پرو کنم رفتم تو اتاق پرو پوشیدمش یه لباس بنفش تیره که روی چاک سینم یه توری خیلی نازک بود فیکس بدنم بود تا بالای زانوم بود ارسلان صدا کردم بیاد ببینه چطوره
ارسلان:لباسه خیلی تو تنش ناز بود ماتم برده بود
دیانا:دستام و جلوی چشاش اینور اونور بردم گفتم(ارسلان کجایی؟)
ارسلان:هاها
دیانا:چطور شدم
ارسلان:اصلا خوب نیست
دیانا:به این خوبی من همینو میخوام
ارسلان:برو بابا
دیانا:پس منم نقش دوس خترت بازی نمیکنم
ارسلان:الان حساب میکنم
دیانا:🙂🙂
ادامه دارد.....
حمایت
۴.۲k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.