پارت هفتم (رویای تاریک)
دوباره روی تخت دراز کشیدم باید برم آماده شم ولی حوصله ندارم از جام تکون بخورم ولی خب اگه بلند نشم دعفه بعد آیاتو منو از پشت بوم پرت میکنه 😑😑
لباسم رو پوشیدم حالا با موهام چیکار کنم بالام قشنگن اما شاخ زیاد قشنگ نیست به هر حال اینجا همه شاخ دارن اما یه چیزی فرق میکنه یه الماس وسط گردنم هست که بقیه ندارن عجیبه نه ؟
موهام رو باز میکنم و بهش عطر میزنم و نصف موهام رو رنگ بنفش میکنم چون بنفش رنگ مورد علاقه ی منه خب من اینقدر دیر آماده شدم که خودم باید برم مهمونی یه نامه کنار به معجون قرمز روی تخت بود نامه رو باز کردم و نامه شروع کرد به حرف زدن 😳
نامه گفت : اون نوشیدنی رو بخور وقتی بخوریش میتونی از قدرت هات استفاده کنی با قدرت هات یه پرتال درست کن و به مهمونی برو .
خب هیچی از حرفاش تو مغزم نرفت ولی خب باید اون معجون رو بخورم معجون رو سر کشیدم بوی خون میداد نکنه خونه ؟؟
سرم گیج رفت و بوم خوردم زمین و جلوی در مهمونی بلند شدم واو پس منظورش این بود خب واسا من کفشام رو پوشیدم وای من بلد نیستم درست با کفش پاشنه بلند راه برم کفشام رو نیاوردم پس مجبورم با همین پاشنه بلند ادامه بدم درو باز کردم و رفتم داخل راه رفتم و راه رفتم و بلاخره میز آیاتو رو پیدا کردم واقعاً که ناامید شدم آخه آدم میاد مهمونی یه لباس درست میپوشه چرا یه آدم با کت شلوار میاد اما زیر کت هیچی نمیپوشه جلوشو هم باز میزاره ایون برگشت گفت: میخواد دخترا رو جذب کنه از جمله تو .
گفتم : قدرت ذهن خونی چیزی بلدی از کجا میفهمی تو ذهن من چی میگذره.
ایون گفت : خوب گوش کن سی هو اینجا همه بجز تو قدرت ذهن خونی دارن شاید باورت نشه اما الان سیصد نفر ذهنت رو خوندن .
قیافم مثل یه آدم کاملا بی حوصله شده بود همه داشتن میرقصیدن و شادی میکردن آیاتو هم با دخترا لاس میزد و من هم دیوونه شدم و سعی کردم خوش بگذرونم رفتم و یه شیشه کامل الکل رو خوردم و رفتم سه تای دیگه هم برداشتم و نشستم کنار یه گربه ناز و خوردم ولی هنوز جدی بودم گربه رو برداشتم و ناز کردم گربه دستاش رو کشید روی موهام من مثل یه دیوونه با اون گربه بازی میکردم که گربه شروع کرد به راه رفتن و منم دنبالش رفتم داشتم میرفتم که یهویی گربه تبدیل به یه پسر خوشتیپ قد بلند شد من تعجب کرده بودم و ترسیده بودم همون گربه گفت : تعجب نکن اینجا همهی گربه ها انسانن راستی من اوتانی هستم از اشناییت خوشبختم .
گفتم: سلام اوتانی من سی هو هستم منم از اشناییت خوشبختم .
تو همون لحظه یکی اوتانی رو صدا زد و اوتانی رفت من رفتم و روی یه صندلی نشستم که از در ورودی یه دود براق در اومد همه نگاه ها به سمت در بود همون لحظه یه دختر خوشگل که شیطان بود از در وارد شد
ادامه دارد....
لباسم رو پوشیدم حالا با موهام چیکار کنم بالام قشنگن اما شاخ زیاد قشنگ نیست به هر حال اینجا همه شاخ دارن اما یه چیزی فرق میکنه یه الماس وسط گردنم هست که بقیه ندارن عجیبه نه ؟
موهام رو باز میکنم و بهش عطر میزنم و نصف موهام رو رنگ بنفش میکنم چون بنفش رنگ مورد علاقه ی منه خب من اینقدر دیر آماده شدم که خودم باید برم مهمونی یه نامه کنار به معجون قرمز روی تخت بود نامه رو باز کردم و نامه شروع کرد به حرف زدن 😳
نامه گفت : اون نوشیدنی رو بخور وقتی بخوریش میتونی از قدرت هات استفاده کنی با قدرت هات یه پرتال درست کن و به مهمونی برو .
خب هیچی از حرفاش تو مغزم نرفت ولی خب باید اون معجون رو بخورم معجون رو سر کشیدم بوی خون میداد نکنه خونه ؟؟
سرم گیج رفت و بوم خوردم زمین و جلوی در مهمونی بلند شدم واو پس منظورش این بود خب واسا من کفشام رو پوشیدم وای من بلد نیستم درست با کفش پاشنه بلند راه برم کفشام رو نیاوردم پس مجبورم با همین پاشنه بلند ادامه بدم درو باز کردم و رفتم داخل راه رفتم و راه رفتم و بلاخره میز آیاتو رو پیدا کردم واقعاً که ناامید شدم آخه آدم میاد مهمونی یه لباس درست میپوشه چرا یه آدم با کت شلوار میاد اما زیر کت هیچی نمیپوشه جلوشو هم باز میزاره ایون برگشت گفت: میخواد دخترا رو جذب کنه از جمله تو .
گفتم : قدرت ذهن خونی چیزی بلدی از کجا میفهمی تو ذهن من چی میگذره.
ایون گفت : خوب گوش کن سی هو اینجا همه بجز تو قدرت ذهن خونی دارن شاید باورت نشه اما الان سیصد نفر ذهنت رو خوندن .
قیافم مثل یه آدم کاملا بی حوصله شده بود همه داشتن میرقصیدن و شادی میکردن آیاتو هم با دخترا لاس میزد و من هم دیوونه شدم و سعی کردم خوش بگذرونم رفتم و یه شیشه کامل الکل رو خوردم و رفتم سه تای دیگه هم برداشتم و نشستم کنار یه گربه ناز و خوردم ولی هنوز جدی بودم گربه رو برداشتم و ناز کردم گربه دستاش رو کشید روی موهام من مثل یه دیوونه با اون گربه بازی میکردم که گربه شروع کرد به راه رفتن و منم دنبالش رفتم داشتم میرفتم که یهویی گربه تبدیل به یه پسر خوشتیپ قد بلند شد من تعجب کرده بودم و ترسیده بودم همون گربه گفت : تعجب نکن اینجا همهی گربه ها انسانن راستی من اوتانی هستم از اشناییت خوشبختم .
گفتم: سلام اوتانی من سی هو هستم منم از اشناییت خوشبختم .
تو همون لحظه یکی اوتانی رو صدا زد و اوتانی رفت من رفتم و روی یه صندلی نشستم که از در ورودی یه دود براق در اومد همه نگاه ها به سمت در بود همون لحظه یه دختر خوشگل که شیطان بود از در وارد شد
ادامه دارد....
۸.۸k
۲۷ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.