تک پارتی درخواستی نامی
اینم بگم پایانش یجورایی هم بازه و هم شاد
میتونه بستگی به خودتون داشته باشه که چطوری تصور کنین 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🖤
از وقتی بدنیا اومدم زندگی عجیبی داشتم مادرم وقتی منو به دنیا اورد مرد پدرم برعکس تمام پدر ها منو مقصر ندید اون همیشه بهم میگفت مادرت ترکمون نکرده و همیشه کنار ما هست
با اینکه عاشق مادرم بود....
اون کارایی که ی مادر باید برای فرزندش انجام میداد رو
پدرم میکرد
موهام رو شونه میزد
منو به کلاس های مورد علاقم میبرد
باهام هروز بازی میکرد
بهم غذا میداد
و همیشه هرچی که میخواستم رو برام فراهم میکرد
من واقعا عاشقش بودم ...
مادرم تو سن نوزده سالگی منو بدنیا اورده بود پدرم هم فقد سال ازش بزرگتر بود یعنی همون بیست سالش بود
اون دردهای زیادی رو کشیده بود ولی همیشه کنار من شاد رفتار میکرد که رسید به تولد نه سالگی من
من نه سالم بود و پدر عزیزم بیست و نه
اون روز شوق زیادی داشتم منتظر بودم بابا از سرکار بیاد ولی خیلی گذشت همه خدمتکار ها سعی داشتن ارومم کنن ولی من برام مهم نبود و فقد گریه میکردم
که بلاخره ساعت یک شب راننده شخصی پدرم وارد عمارت شد
راننده اومد جلو و چندتا از محافظ هام اومدن سمتم
در تعجب بودم که چخبره
که یهو همشون جلوم زانو زدن
اما: اینجا چخبره بابایی کو قرار بود واسه تولدم زود بیاد اون قولش رو شکست
همه اینا رو با گریه گفتم
سم : متاسفم خانم ولی پدرتون دیگه نیستن ایشون فوت کردن
بعد حرفش وارد ی دنیای تاریک شدم انگار صدایی نمی شنیدم
همه خدمتکار ها شروع کردن به گریه کردن
و فقد من سکوت کرده بودم
سم: از امروز همه ی ما خدمت گذار شما هستیم
اینو با گریه گفت و زانو زد جلوم
و بعد بلند شد رفت
متوجه گفتارش نشده بودم هنوزم داخل شک بودم که یهو افتادم زمین و با صدای بلند جیغ کشیدم
یکی از خدمتکار ها اومد سمتم و بغلم کرد
با صدای بلند گریه می کردم فریاد می کشیدم
شب تولد نه سالگیم فهمیدم که بابا به قتل رسیده اونم از طرف برادر عزیزش که حاضر بود هر کاری
براش کنه
... ۱۴ سال بعد
از اون روز فقد به دنبال انتقام بودم عمو بخاطر مریضی که داشت مرد و همه برنامه هام خراب شد
ولی تصمیم گرفتم از پسر کوچیک اون انتقام بگیرم
اون الان تبدیل به ی مافیای بزرگ شده و همچنین جانشین پدرش منم از همون سن نه سالگی جانشین پدرم شدم
...
سم: خانم جوان همچی طبق نقشه پیش رفته
اما: خوبه خیلی ممنون
سم: وظیفه بود امری دارین با من؟
اما: نه میتونی بری
خم شد و رفت...
لیوان شراب خوریم رو روی میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم
.....
وارد مهمونی شدم
همه مشغول حرف زدن بودن
چشمم خورد به چشمای رقیب بزرگم
برگشت بهم نگاهی کرد و ی لبخند زیبا زد
بهتره به خودم بیام من برای کشتنش اومدم.
میتونه بستگی به خودتون داشته باشه که چطوری تصور کنین 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🖤
از وقتی بدنیا اومدم زندگی عجیبی داشتم مادرم وقتی منو به دنیا اورد مرد پدرم برعکس تمام پدر ها منو مقصر ندید اون همیشه بهم میگفت مادرت ترکمون نکرده و همیشه کنار ما هست
با اینکه عاشق مادرم بود....
اون کارایی که ی مادر باید برای فرزندش انجام میداد رو
پدرم میکرد
موهام رو شونه میزد
منو به کلاس های مورد علاقم میبرد
باهام هروز بازی میکرد
بهم غذا میداد
و همیشه هرچی که میخواستم رو برام فراهم میکرد
من واقعا عاشقش بودم ...
مادرم تو سن نوزده سالگی منو بدنیا اورده بود پدرم هم فقد سال ازش بزرگتر بود یعنی همون بیست سالش بود
اون دردهای زیادی رو کشیده بود ولی همیشه کنار من شاد رفتار میکرد که رسید به تولد نه سالگی من
من نه سالم بود و پدر عزیزم بیست و نه
اون روز شوق زیادی داشتم منتظر بودم بابا از سرکار بیاد ولی خیلی گذشت همه خدمتکار ها سعی داشتن ارومم کنن ولی من برام مهم نبود و فقد گریه میکردم
که بلاخره ساعت یک شب راننده شخصی پدرم وارد عمارت شد
راننده اومد جلو و چندتا از محافظ هام اومدن سمتم
در تعجب بودم که چخبره
که یهو همشون جلوم زانو زدن
اما: اینجا چخبره بابایی کو قرار بود واسه تولدم زود بیاد اون قولش رو شکست
همه اینا رو با گریه گفتم
سم : متاسفم خانم ولی پدرتون دیگه نیستن ایشون فوت کردن
بعد حرفش وارد ی دنیای تاریک شدم انگار صدایی نمی شنیدم
همه خدمتکار ها شروع کردن به گریه کردن
و فقد من سکوت کرده بودم
سم: از امروز همه ی ما خدمت گذار شما هستیم
اینو با گریه گفت و زانو زد جلوم
و بعد بلند شد رفت
متوجه گفتارش نشده بودم هنوزم داخل شک بودم که یهو افتادم زمین و با صدای بلند جیغ کشیدم
یکی از خدمتکار ها اومد سمتم و بغلم کرد
با صدای بلند گریه می کردم فریاد می کشیدم
شب تولد نه سالگیم فهمیدم که بابا به قتل رسیده اونم از طرف برادر عزیزش که حاضر بود هر کاری
براش کنه
... ۱۴ سال بعد
از اون روز فقد به دنبال انتقام بودم عمو بخاطر مریضی که داشت مرد و همه برنامه هام خراب شد
ولی تصمیم گرفتم از پسر کوچیک اون انتقام بگیرم
اون الان تبدیل به ی مافیای بزرگ شده و همچنین جانشین پدرش منم از همون سن نه سالگی جانشین پدرم شدم
...
سم: خانم جوان همچی طبق نقشه پیش رفته
اما: خوبه خیلی ممنون
سم: وظیفه بود امری دارین با من؟
اما: نه میتونی بری
خم شد و رفت...
لیوان شراب خوریم رو روی میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم
.....
وارد مهمونی شدم
همه مشغول حرف زدن بودن
چشمم خورد به چشمای رقیب بزرگم
برگشت بهم نگاهی کرد و ی لبخند زیبا زد
بهتره به خودم بیام من برای کشتنش اومدم.
۸.۹k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.