گذشته رؤ مرؤر مىکرد ،
گذشته رؤ مرؤر مىکرد ،
مثل کتاب کهنهای که بعد از سالـها دؤباره مىخؤنی ، مىتؤنی باهاش گرىه کنی ، بخندـی ىا افسرده بشئ .
اخرین جملهٔ کتابش ،، به قدری قشنگ بود که هربآر اونو میخوند از تهٔ دل ذوق میکرد
تنهآ بخش مورد علاقه کتابش اون شخص بود
اون دختر،، تمام حرفاش،،
باعث میشد آرهام احسآس زندهٔ بودن کنهٔ
آخر کتاب،، با جوهر پرنگ نوشت
تو تمام قلب و تن و روح این ژنرال خسته ای !
و کتآبشو بست...
مثل کتاب کهنهای که بعد از سالـها دؤباره مىخؤنی ، مىتؤنی باهاش گرىه کنی ، بخندـی ىا افسرده بشئ .
اخرین جملهٔ کتابش ،، به قدری قشنگ بود که هربآر اونو میخوند از تهٔ دل ذوق میکرد
تنهآ بخش مورد علاقه کتابش اون شخص بود
اون دختر،، تمام حرفاش،،
باعث میشد آرهام احسآس زندهٔ بودن کنهٔ
آخر کتاب،، با جوهر پرنگ نوشت
تو تمام قلب و تن و روح این ژنرال خسته ای !
و کتآبشو بست...
۸۳۷
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.