pawn/ پارت ۸۹
اسلاید بعد: لی جیسو
از زبان نویسنده
سعی میکردن تهیونگ رو وارد بحث کنن اما بی فایده بود...
دختر هم تمام مدت ساکت بود... ولی گهگاهی نگاهش به تهیونگ بود...
جیهون رو به دختر گفت: چطوره با تهیونگ به حیاط برین و کمی صحبت کنین... ظاهرا بحثای ما براتون خسته کنندس!....
دختر لبخند ملیحی زد و گفت:اینطور نیست...
جیهون اصرار کرد: اگر کمی آشنا بشین بد نیست...
تهیونگ به ناچار بخاطر حرف پدر از سر جاش بلند شد...و از دختر خواست همراهیش کنه.... جلو افتاد و دختر هم پشت سرش میرفت... اون حتی هنوز اسم دختر رو هم نپرسیده بود! چه برسه به اینکه مشتاق باشه باهاش صحبت کنه...
وقتی داخل حیاط رفتن دور میز توی حیاط نشستن... دوتایی در سکوت فرو رفتن...
نه تهیونگ مایل به صحبت بود... نه دختر چیزی میگفت...
دختر کمی صبر کرد ولی وقتی به تهیونگ نگاه کرد و دید که تهیونگ با حالت کسل کننده ای نشسته و به زمین خیره شده سکوت رو شکست... لبخندی مصنوعی زد و گفت: ظاهرا شما حرفی برای گفتن ندارین... پس... من شروع میکنم...
راستش به من گفتن یه پسری هست که از من خوشش میاد... دوس داره بیشتر باهام آشنا بشه... منم کنجکاو بودم بدونم این پسر کیه... چون خیلی ازت تعریف شنیدم... تا قبل اینکه برسم اینجا شاد بودم... اما با دیدن صورت شما که بی میلی رو جار میزنه حقیقتش توی ذوقم خورد... سر میز هم کاملا مطمئن شدم که کار خوبی نکردم برای به اینجا اومدن... بنابراین فک میکنم بهتر باشه بیشتر از این تظاهر نکنیم و همه چیز رو شروع نشده پایان بدیم... چون حقیقتش احساس میکنم داره بهم کم محلی میشه...
دختر حرفاشو که زد از روی صندلی پاشد و رو برگردوند که بره...
تهیونگ همونطور که نشسته بود یه دفعه گفت: من خیلی دوسش داشتم!...
دختر با شنیدن این جمله ایستاد... کنجکاو شد...
تهیونگ ادامه داد:
یه دختری بود... از بچگی عاشقش بودم... خیلی دوسش داشتم... از درد دوریش تا پای مرگ رفتم... ولی....
ولی بهم خیانت کرد...
دختر آروم روی صندلیش نشست... و گفت: متاسفم... نمیدونستم...
تهیونگ در جوابش سرشو تکون داد... و ادامه داد: من بعد چند سال هنوز حالم خوب نیست... اتفاقات گذشته هنوز عین یه خنجر تو پهلومه...
به دختر نگاه کرد و گفت: من متاسفم که اینو میگم... ولی... من هیچ تمایل و توانی برای شروع رابطه جدید ندارم...
واضح بود که دختر از شنیدن حرفای تهیونگ متأثر شده...
با حالت شرمندگی گفت:
من زود قضاوت کردم... لطفا منو ببخش...
به تهیونگ نگاه کرد... اون دوباره ساکت شده بود... و به اطراف چشم میگردوند...
لحن دختر تغییر کرد... گویا میخواست فضا رو عوض کنه... با آوای شادتری گفت: راستی... ما حتی به هم معرفی نشدیم
تهیونگ: درسته
-من لی جیسو هستم... از آشنایی باهات خوشحالم
از زبان نویسنده
سعی میکردن تهیونگ رو وارد بحث کنن اما بی فایده بود...
دختر هم تمام مدت ساکت بود... ولی گهگاهی نگاهش به تهیونگ بود...
جیهون رو به دختر گفت: چطوره با تهیونگ به حیاط برین و کمی صحبت کنین... ظاهرا بحثای ما براتون خسته کنندس!....
دختر لبخند ملیحی زد و گفت:اینطور نیست...
جیهون اصرار کرد: اگر کمی آشنا بشین بد نیست...
تهیونگ به ناچار بخاطر حرف پدر از سر جاش بلند شد...و از دختر خواست همراهیش کنه.... جلو افتاد و دختر هم پشت سرش میرفت... اون حتی هنوز اسم دختر رو هم نپرسیده بود! چه برسه به اینکه مشتاق باشه باهاش صحبت کنه...
وقتی داخل حیاط رفتن دور میز توی حیاط نشستن... دوتایی در سکوت فرو رفتن...
نه تهیونگ مایل به صحبت بود... نه دختر چیزی میگفت...
دختر کمی صبر کرد ولی وقتی به تهیونگ نگاه کرد و دید که تهیونگ با حالت کسل کننده ای نشسته و به زمین خیره شده سکوت رو شکست... لبخندی مصنوعی زد و گفت: ظاهرا شما حرفی برای گفتن ندارین... پس... من شروع میکنم...
راستش به من گفتن یه پسری هست که از من خوشش میاد... دوس داره بیشتر باهام آشنا بشه... منم کنجکاو بودم بدونم این پسر کیه... چون خیلی ازت تعریف شنیدم... تا قبل اینکه برسم اینجا شاد بودم... اما با دیدن صورت شما که بی میلی رو جار میزنه حقیقتش توی ذوقم خورد... سر میز هم کاملا مطمئن شدم که کار خوبی نکردم برای به اینجا اومدن... بنابراین فک میکنم بهتر باشه بیشتر از این تظاهر نکنیم و همه چیز رو شروع نشده پایان بدیم... چون حقیقتش احساس میکنم داره بهم کم محلی میشه...
دختر حرفاشو که زد از روی صندلی پاشد و رو برگردوند که بره...
تهیونگ همونطور که نشسته بود یه دفعه گفت: من خیلی دوسش داشتم!...
دختر با شنیدن این جمله ایستاد... کنجکاو شد...
تهیونگ ادامه داد:
یه دختری بود... از بچگی عاشقش بودم... خیلی دوسش داشتم... از درد دوریش تا پای مرگ رفتم... ولی....
ولی بهم خیانت کرد...
دختر آروم روی صندلیش نشست... و گفت: متاسفم... نمیدونستم...
تهیونگ در جوابش سرشو تکون داد... و ادامه داد: من بعد چند سال هنوز حالم خوب نیست... اتفاقات گذشته هنوز عین یه خنجر تو پهلومه...
به دختر نگاه کرد و گفت: من متاسفم که اینو میگم... ولی... من هیچ تمایل و توانی برای شروع رابطه جدید ندارم...
واضح بود که دختر از شنیدن حرفای تهیونگ متأثر شده...
با حالت شرمندگی گفت:
من زود قضاوت کردم... لطفا منو ببخش...
به تهیونگ نگاه کرد... اون دوباره ساکت شده بود... و به اطراف چشم میگردوند...
لحن دختر تغییر کرد... گویا میخواست فضا رو عوض کنه... با آوای شادتری گفت: راستی... ما حتی به هم معرفی نشدیم
تهیونگ: درسته
-من لی جیسو هستم... از آشنایی باهات خوشحالم
۱۳.۶k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.