p22
کوک:چیشد به قدرتم شک کرده بودی بیبی گرل؟
پ:ببین کوکی منو تو...نمیشه
کوک:چرا نشه
پ:من دوست ندارم
کوک:داری
پ:ندارم
کوک:داریییییی
پ:
با دادی که زد گوشام رو گرفتم و هق هق کردم اومد پیشم نشست و سرمرو ناز کرد دستام رو از گوشام جد کرد چونم رو که میلرزیر رو طرف خودش چرخوند نگام تو نگاهش گره خورد
کوک:اگه دوسمنداری....من میدونم چطوری عاشق خودم بکنمت
پ
بعد حرفش بلند شد و از اتاق رفت چشام دوباره اشکی شد تا عصر به بیروننرفتم
رفتم سمت حموم و بعد یک ساعت حوله رو دورم پیچیدم و رفتم بیرون
سرم مایین بود همینکه خواستم حوله رو دربیارم دستی دورم حلقه شد با ترس برگشتم که کوک رو با چشای هوس دار دیدم
کوک:عجب چیزی هستی
پ:...
کوک:شب....خب...
پ:نمیشه امشب انجام ندیم...لطفا
کوک:خب...
پ:لطفا
کوک:باشه
پ:
فک کنم ناراحت شد
رفت بیرون لباسام رو زود پوشیدم که خدمتکارمون منو به شام صدا زد رفتم پایین کوک نشسته بود رو مبل و داشت تیوی میدید
نشستم سر میز ولی نیومد
پ:چرا نمیای
کوک:پوزخند)مگه برات مهمه
پ:حتما که مهمه
کوک:چرا مهم باشه؟تو که دوسم نداری
پ:دوست دارم ولی نه از اون لحاظ
پ:
دیدم حرفی نمیزنه ادامه دادم
پ:من نمیخوام حتی یه چوبی به دستت برخورد کنه نمیخوامدردی داشته باشی نمیخوام غم و نژند باشی
دلم فقط میخواا خوشبخت و خوشحال باشی ولی نه از لحاظ همسر نه از لحاظ خواهر بلکه یه دوست
پ:
کوک فقط نگام کرد و پیزی نگفت اومد نشست رو صندلی
همینکه داشتیممیخوردیم پرسیدم
پ:به پسرا چیشده
کوک:هیچی
پ:بگو
کوک:نمیخواد بفهمی
پ:اخه
کوک:زهرمار اخه
پ:ایح..چرا عصبی میشی
پ:
نگاهش کمی ارومتر شد و چیزی نگفت
....
قراره چی بشه؟قراره با یه مرد دیوونه مثل کوک قراره ازدواجکنم و اگه نمردم بچه دار بشم؟
ولی من دوسش نداشتم
من..یکی رو دوست دارم ولی اون الان نیست
میخوای بفهمی کیه؟مشخصه دیگه....اوف...ولش کن اصلا
شرطا:
کامنت:۳۰
لایک:۷۴
پ:ببین کوکی منو تو...نمیشه
کوک:چرا نشه
پ:من دوست ندارم
کوک:داری
پ:ندارم
کوک:داریییییی
پ:
با دادی که زد گوشام رو گرفتم و هق هق کردم اومد پیشم نشست و سرمرو ناز کرد دستام رو از گوشام جد کرد چونم رو که میلرزیر رو طرف خودش چرخوند نگام تو نگاهش گره خورد
کوک:اگه دوسمنداری....من میدونم چطوری عاشق خودم بکنمت
پ
بعد حرفش بلند شد و از اتاق رفت چشام دوباره اشکی شد تا عصر به بیروننرفتم
رفتم سمت حموم و بعد یک ساعت حوله رو دورم پیچیدم و رفتم بیرون
سرم مایین بود همینکه خواستم حوله رو دربیارم دستی دورم حلقه شد با ترس برگشتم که کوک رو با چشای هوس دار دیدم
کوک:عجب چیزی هستی
پ:...
کوک:شب....خب...
پ:نمیشه امشب انجام ندیم...لطفا
کوک:خب...
پ:لطفا
کوک:باشه
پ:
فک کنم ناراحت شد
رفت بیرون لباسام رو زود پوشیدم که خدمتکارمون منو به شام صدا زد رفتم پایین کوک نشسته بود رو مبل و داشت تیوی میدید
نشستم سر میز ولی نیومد
پ:چرا نمیای
کوک:پوزخند)مگه برات مهمه
پ:حتما که مهمه
کوک:چرا مهم باشه؟تو که دوسم نداری
پ:دوست دارم ولی نه از اون لحاظ
پ:
دیدم حرفی نمیزنه ادامه دادم
پ:من نمیخوام حتی یه چوبی به دستت برخورد کنه نمیخوامدردی داشته باشی نمیخوام غم و نژند باشی
دلم فقط میخواا خوشبخت و خوشحال باشی ولی نه از لحاظ همسر نه از لحاظ خواهر بلکه یه دوست
پ:
کوک فقط نگام کرد و پیزی نگفت اومد نشست رو صندلی
همینکه داشتیممیخوردیم پرسیدم
پ:به پسرا چیشده
کوک:هیچی
پ:بگو
کوک:نمیخواد بفهمی
پ:اخه
کوک:زهرمار اخه
پ:ایح..چرا عصبی میشی
پ:
نگاهش کمی ارومتر شد و چیزی نگفت
....
قراره چی بشه؟قراره با یه مرد دیوونه مثل کوک قراره ازدواجکنم و اگه نمردم بچه دار بشم؟
ولی من دوسش نداشتم
من..یکی رو دوست دارم ولی اون الان نیست
میخوای بفهمی کیه؟مشخصه دیگه....اوف...ولش کن اصلا
شرطا:
کامنت:۳۰
لایک:۷۴
۳۱.۶k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.