بیمار من:)«پارت چهار»
+مشکل همین همچین کسی نیست همچین سرگرمی وجود ندار حس میکنم فقط منم که تنهام فقط منم که چیزی های تجربه میکنم که کسی تجربه نمیکنه !
-این اشتباه ادمای زیادی هستن که چیزای بدتری کشیدن اما تو برای این که اون فرد پیدا کنی باید اول به خودت بفهمونی فقط تو تنها نیستی فقط تو چیزای بد تجربه نکردی و مهم تر از همه باید به خودت بفهمونی که اینا فقط گذشتن و باید به آیند نگاه کنی
-اما بذار اول بجای فرار کردن از گذشته ات به اعماق بچگیت بریم و تو با اون گذشته روبه رو شو باید با ترس هات روبه رو بشی الان خاطرات بچگیت مرور کن !
«چند دقیقه بعد..»
(جیمین با دستاش سرش گرفت و از روی مبل به زمین خم شد قطر های اشکش کف زمین خیس میکرد ا/ت با دقت به جیمین نگاه کرد میتونست بفهم چه دردی دار تحمل میکن اما باید با این درد روبه رو میشد تا از این افکار مسخره ای که دار آینده نبود میکر راحت میشد )
(بعد چند دقیقه جیمین به هق هق افتاد با دستاش صورتش پنهان کرد و اروم چیزای زمزمه میکرد)
*ازشون متنفرم ..زندگیمو نابود کردن من فقط یع بچه هفت یا هشت ساله بود چرا بجای این که به فکر این باشم که فردا با دوستام کجا برم باید به این فکر میکردم که بابام فردا چطوری از شدن کتک منو میکشه (گریه)
-جیمین شی..خوبی!؟
«جیمین جوابی نمیداد ا/ت نکران جیمین شد از رو مبل پاشد رفت سمت مبل ا/ت بغل جیمین نشست جیمین بغل کرد آروم به کمرش ضربه میزد»
-خیلی خوب کافی دیگه !تموم شد جیمین!تموم شد !همچی برای گذشتس تو خیلی خوب دووم آوردی تو اون همه شکنجه
«جیمین فقط هق هق میکرد بعد چند دقیقه که آروم شد از بغل ا/ت بیرون اومد »
+ممنون..خیلی بهتر شدم !
-(لبخند)
«جیمین یه لبخند غمگینی به ا/ت زد از رپ مبل بلند شد رفت سمت اتاقش ا/ت فقط رفتنشو نگاه میکرد با خودش فکر میکرد ادمای اطرافش چرا فقط میگن جیمین یه مریضه درحالی که دلیل این مشکل نمیبینن چرا فقط میدون جیمین یه مشکلی دار اما چرا نمیگن پس این مشکل از کجا به وجد اومد ا/ت یه نفس از روی کلافگی و عصانیت کشید بلند شد به محیط اطرافش نگاه کرد واقعا خونه قشنگی بود ا/ت از پله ها رفت بالا رفت سمت اتاقش اما قبل این که وارد اتاق بشه صدای ناله های نفر اون متوقف کرد (منحرف نباشید 😂)
رد صدا رو دنبال کرد به اتاق جیمین رسید در اتاقش خیلی کم باز بود نمیخواست همینطوری وارد اتاقش بشه اما نگران جیمینم شد بود درست اون دزدید بود اما درد و مشکلاتش به اندازه کافی دل هر کسی به درد میاره آروم وارد اتاق شد جیمین رو تخت خوابید بود بودن پتو بدنش عرق کرد بود و همشه تو خواب ناله میکرد(این کار نکن ..لطفا ..بسه ..مگه من چیکار کردم)
«ا/ت فهمید جیمین دار کابوس بچگی هاش میبینه رفت سمت تخت جیمین نشست رو تخت آروم جیمین تکونه داد »
-جیمین ..جیمین شی..بیدار شو !
«جیمین یهو این برق گرفته ها از جا پرید با دیدن ا/ت محکم بغلش کرد مثل بچه ای که وقتی کابوس میبینن میرن پیش مامانشون »
-خیلی خوب !تموم شد !فقط یه کابوس بود
+ا/ت چرا تموم نمیشه !؟چرا این عذاب تموم نمیشه !؟چرا نمیتونم حداقل الان درست زندگی کنم!؟(بغض)
«ا/ت به کمر جیمین آروم ضربه میزد»
-درست میشه!همچی بلخر درست میشه !
«جیمین از بغل ا/ت اومد بیرون به چشماش نگاه کرد»
+اما تو اینجا چیکار میکنی !؟
-میخواستم برم تو اتاق اما صدای ناله های تو تو خواب باعث شد بیا اینجا !حالا که بهتری دیگه میرم !
+باش
«ا/ت از اتاق میاد بیرون میره سمت اتاق خودش رو تختش میشینه زانو هاشو بغل میکنه »
ادامه دارد….
-این اشتباه ادمای زیادی هستن که چیزای بدتری کشیدن اما تو برای این که اون فرد پیدا کنی باید اول به خودت بفهمونی فقط تو تنها نیستی فقط تو چیزای بد تجربه نکردی و مهم تر از همه باید به خودت بفهمونی که اینا فقط گذشتن و باید به آیند نگاه کنی
-اما بذار اول بجای فرار کردن از گذشته ات به اعماق بچگیت بریم و تو با اون گذشته روبه رو شو باید با ترس هات روبه رو بشی الان خاطرات بچگیت مرور کن !
«چند دقیقه بعد..»
(جیمین با دستاش سرش گرفت و از روی مبل به زمین خم شد قطر های اشکش کف زمین خیس میکرد ا/ت با دقت به جیمین نگاه کرد میتونست بفهم چه دردی دار تحمل میکن اما باید با این درد روبه رو میشد تا از این افکار مسخره ای که دار آینده نبود میکر راحت میشد )
(بعد چند دقیقه جیمین به هق هق افتاد با دستاش صورتش پنهان کرد و اروم چیزای زمزمه میکرد)
*ازشون متنفرم ..زندگیمو نابود کردن من فقط یع بچه هفت یا هشت ساله بود چرا بجای این که به فکر این باشم که فردا با دوستام کجا برم باید به این فکر میکردم که بابام فردا چطوری از شدن کتک منو میکشه (گریه)
-جیمین شی..خوبی!؟
«جیمین جوابی نمیداد ا/ت نکران جیمین شد از رو مبل پاشد رفت سمت مبل ا/ت بغل جیمین نشست جیمین بغل کرد آروم به کمرش ضربه میزد»
-خیلی خوب کافی دیگه !تموم شد جیمین!تموم شد !همچی برای گذشتس تو خیلی خوب دووم آوردی تو اون همه شکنجه
«جیمین فقط هق هق میکرد بعد چند دقیقه که آروم شد از بغل ا/ت بیرون اومد »
+ممنون..خیلی بهتر شدم !
-(لبخند)
«جیمین یه لبخند غمگینی به ا/ت زد از رپ مبل بلند شد رفت سمت اتاقش ا/ت فقط رفتنشو نگاه میکرد با خودش فکر میکرد ادمای اطرافش چرا فقط میگن جیمین یه مریضه درحالی که دلیل این مشکل نمیبینن چرا فقط میدون جیمین یه مشکلی دار اما چرا نمیگن پس این مشکل از کجا به وجد اومد ا/ت یه نفس از روی کلافگی و عصانیت کشید بلند شد به محیط اطرافش نگاه کرد واقعا خونه قشنگی بود ا/ت از پله ها رفت بالا رفت سمت اتاقش اما قبل این که وارد اتاق بشه صدای ناله های نفر اون متوقف کرد (منحرف نباشید 😂)
رد صدا رو دنبال کرد به اتاق جیمین رسید در اتاقش خیلی کم باز بود نمیخواست همینطوری وارد اتاقش بشه اما نگران جیمینم شد بود درست اون دزدید بود اما درد و مشکلاتش به اندازه کافی دل هر کسی به درد میاره آروم وارد اتاق شد جیمین رو تخت خوابید بود بودن پتو بدنش عرق کرد بود و همشه تو خواب ناله میکرد(این کار نکن ..لطفا ..بسه ..مگه من چیکار کردم)
«ا/ت فهمید جیمین دار کابوس بچگی هاش میبینه رفت سمت تخت جیمین نشست رو تخت آروم جیمین تکونه داد »
-جیمین ..جیمین شی..بیدار شو !
«جیمین یهو این برق گرفته ها از جا پرید با دیدن ا/ت محکم بغلش کرد مثل بچه ای که وقتی کابوس میبینن میرن پیش مامانشون »
-خیلی خوب !تموم شد !فقط یه کابوس بود
+ا/ت چرا تموم نمیشه !؟چرا این عذاب تموم نمیشه !؟چرا نمیتونم حداقل الان درست زندگی کنم!؟(بغض)
«ا/ت به کمر جیمین آروم ضربه میزد»
-درست میشه!همچی بلخر درست میشه !
«جیمین از بغل ا/ت اومد بیرون به چشماش نگاه کرد»
+اما تو اینجا چیکار میکنی !؟
-میخواستم برم تو اتاق اما صدای ناله های تو تو خواب باعث شد بیا اینجا !حالا که بهتری دیگه میرم !
+باش
«ا/ت از اتاق میاد بیرون میره سمت اتاق خودش رو تختش میشینه زانو هاشو بغل میکنه »
ادامه دارد….
۹.۴k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.