part25
part25
دیانا: درو با کلید باز کردم یه چراغ بود که داشت میسوخت همش روشن خاموش میشود یه دختر بود که سرش رو گذاشته بود رو زانوهاش داشت گریه میکرد
نا...نازنین
نازنین: سرمو اوردم بالا یکی بود برام غذا اورده بود
دیانا: قدم قدم رفتم جلوش این غذایه یک هفتته این برگع هم بخون
نازنین: بهار کجاس
دیانا: سوال نپرس فقط این برگه هرو بخون
نازنین: باشه
دیانا: زود رفتم بیرون و درو بستم
ارباب اومده بودو سر میز نشسته بود
ارباب این کلیدتون
نشستیمو شروع به خوردن غذا کردیم
نازنین: برگه رو ورداشتمو شروع به خوندن کردم
من دیانام قضیه ترو با ارباب تا یه جایی میدونم بهار برام تعریف کرده منم مثه تو اینا برام اتفاق افتاد اینجا
بامنم رابطه داشته الان یجورایی مثه همیم بهارو بخاطر قضیه تو بردن یه جای دیگه نگران نباش من کنارتم یه کاری میکنم شاید از اونجا دربیای
باخودم گفتم چقدر مهربونه
ارسلان: غذارو خوردیم خب من چند روز دیگه میخام برم ترکیه و یه دخترباید باهام بیاد این اسمایی که میگمو بنویسید و بندازید داخل لیوان که قرعه کشی کنیم
یکی از دخترها: ارباب بگید
ارسلان: دیانا.............(مثلن چندتا اسم دیگه حوصله فکرکردن ندارم اسم انتخاب کنم)
دیانا: با این شانس گوه من اخه چرا اسم من باید بین کسایی باشه که قرعه کشی میشن
یکی از دخترها: اسمارو ربختم تو لیوانو شروع به هم زدن کردم ارباب شما ورمیدارید
ارسلان: نه خودت وردار
یکی از دخترها: برگه رو باز کردم......................
خب تابلوعه که فهمیدید کیه ولی اتفاقای که میخاد بیوفته رو عمرا بفهمید
ادامه دارد...........
دیانا: درو با کلید باز کردم یه چراغ بود که داشت میسوخت همش روشن خاموش میشود یه دختر بود که سرش رو گذاشته بود رو زانوهاش داشت گریه میکرد
نا...نازنین
نازنین: سرمو اوردم بالا یکی بود برام غذا اورده بود
دیانا: قدم قدم رفتم جلوش این غذایه یک هفتته این برگع هم بخون
نازنین: بهار کجاس
دیانا: سوال نپرس فقط این برگه هرو بخون
نازنین: باشه
دیانا: زود رفتم بیرون و درو بستم
ارباب اومده بودو سر میز نشسته بود
ارباب این کلیدتون
نشستیمو شروع به خوردن غذا کردیم
نازنین: برگه رو ورداشتمو شروع به خوندن کردم
من دیانام قضیه ترو با ارباب تا یه جایی میدونم بهار برام تعریف کرده منم مثه تو اینا برام اتفاق افتاد اینجا
بامنم رابطه داشته الان یجورایی مثه همیم بهارو بخاطر قضیه تو بردن یه جای دیگه نگران نباش من کنارتم یه کاری میکنم شاید از اونجا دربیای
باخودم گفتم چقدر مهربونه
ارسلان: غذارو خوردیم خب من چند روز دیگه میخام برم ترکیه و یه دخترباید باهام بیاد این اسمایی که میگمو بنویسید و بندازید داخل لیوان که قرعه کشی کنیم
یکی از دخترها: ارباب بگید
ارسلان: دیانا.............(مثلن چندتا اسم دیگه حوصله فکرکردن ندارم اسم انتخاب کنم)
دیانا: با این شانس گوه من اخه چرا اسم من باید بین کسایی باشه که قرعه کشی میشن
یکی از دخترها: اسمارو ربختم تو لیوانو شروع به هم زدن کردم ارباب شما ورمیدارید
ارسلان: نه خودت وردار
یکی از دخترها: برگه رو باز کردم......................
خب تابلوعه که فهمیدید کیه ولی اتفاقای که میخاد بیوفته رو عمرا بفهمید
ادامه دارد...........
۱۲.۹k
۲۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.