فیک ١٩
بعد گفتم خوشت اومد بهش برخورد
خندهای کردم رو به خدمتکار کردم و گفتم
کوک:اینارو جمع کن
خدا:چشم ارباب
بلند شد رفتم دنبالش دیدم روی مبل نشسته و خیره شد به تلویزیون خاموش
رفتم پیشش نشستم وقتی نگاهش کردم خیلی زیبا بود هیچ دختر به اندازه هانول قشنگ نبود
کوک :به چی فکر میکنیی
هانول: نمیخوای منو ازاد کنی
کوک:نههه تو ماله منی هیچ کس حق نداره نگاهت کنه
هانول:من ماله تو نیستم فهمیدییییی
کوک:عصبی نکن منو
هانول:میکنم
بنده
کوک دیگه صبرش تموم شده بلند شد دسته هانولو گرفت و به سمته اتاق رفت اما به سمته اتاقه هانول نرفت به اتاقه خودش رفت
وقتی رسیدن کوک هانولو هل میده داخلع اتاق و گفت
کوک:حقته اینطوری باهات رفتار کنم
کوک در رو بست و قفل کرد
ویو کوک
در رو قفل کردم رفتم بیرون دیدم یونگی پایینه رفتم پیشش
کوک:چیزی شده
یونگی: به انبار حمله کردن (نفس نفس
کوک:چییی زود به افراد بگو برن به سمت انبار
مهلت ندادم یونگی صحبت کنه سریع به سمته ماشین رفتم و سوار شدم دیدم یونگی هم سوار شد
ماشینو روشن کردم حرکت کردیم به سمته
انبار وقتی رسیدم
جونگی رو دیدم رقیبم پس تو بودی وقتی کشتمت میفهمی
یونگی رفت به بقیه کمک کنه منم رفتم سمته جونگی
کوک:مادر.....مگه نگفتم پیدات نشه ادم نشدی نههه
جونگی : پارسال دوست امسال دشمن
کوک:دهنتو ببند
کوک سریع اسحلشو داراورد به طرقه جونگی گرفت
کوک:زود به افراد بگو حمله رو لغو کنن
جونگی :جئون منو احمق فرض کردی
کوک زیر چشمی نگاهی به اطراف کرد با دیدنه افرادش که اسحله گرفتن سمتش
خندهای کردم رو به خدمتکار کردم و گفتم
کوک:اینارو جمع کن
خدا:چشم ارباب
بلند شد رفتم دنبالش دیدم روی مبل نشسته و خیره شد به تلویزیون خاموش
رفتم پیشش نشستم وقتی نگاهش کردم خیلی زیبا بود هیچ دختر به اندازه هانول قشنگ نبود
کوک :به چی فکر میکنیی
هانول: نمیخوای منو ازاد کنی
کوک:نههه تو ماله منی هیچ کس حق نداره نگاهت کنه
هانول:من ماله تو نیستم فهمیدییییی
کوک:عصبی نکن منو
هانول:میکنم
بنده
کوک دیگه صبرش تموم شده بلند شد دسته هانولو گرفت و به سمته اتاق رفت اما به سمته اتاقه هانول نرفت به اتاقه خودش رفت
وقتی رسیدن کوک هانولو هل میده داخلع اتاق و گفت
کوک:حقته اینطوری باهات رفتار کنم
کوک در رو بست و قفل کرد
ویو کوک
در رو قفل کردم رفتم بیرون دیدم یونگی پایینه رفتم پیشش
کوک:چیزی شده
یونگی: به انبار حمله کردن (نفس نفس
کوک:چییی زود به افراد بگو برن به سمت انبار
مهلت ندادم یونگی صحبت کنه سریع به سمته ماشین رفتم و سوار شدم دیدم یونگی هم سوار شد
ماشینو روشن کردم حرکت کردیم به سمته
انبار وقتی رسیدم
جونگی رو دیدم رقیبم پس تو بودی وقتی کشتمت میفهمی
یونگی رفت به بقیه کمک کنه منم رفتم سمته جونگی
کوک:مادر.....مگه نگفتم پیدات نشه ادم نشدی نههه
جونگی : پارسال دوست امسال دشمن
کوک:دهنتو ببند
کوک سریع اسحلشو داراورد به طرقه جونگی گرفت
کوک:زود به افراد بگو حمله رو لغو کنن
جونگی :جئون منو احمق فرض کردی
کوک زیر چشمی نگاهی به اطراف کرد با دیدنه افرادش که اسحله گرفتن سمتش
۳۱.۷k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.