چند پارتی
چند پارتی
پارت۵
جادو
ادمین ویو:
ات جلوی نامجون نشسته بود و هر لحظه بیشتر خجالت میکشید و محکم تر دامنشو فشار میداد بعد از هرچند دقیقه ولش میکرد و بیشتر فشارش میداد و با خودش میکرد میکرد:اوه خدایا چرا اصن گفت برمیگرده
زمانی که راه افتادن هنوز شب بود و کل شب رو توی راه بود و از جایی که پرنسس جوان از اسب میترسید اروم میرفتن و زمانی که خورشید اولین اشعه هاشو تابونده بود ات فهمیده بود چقد دارن اروم میرن
ات: شاهزاده کیم...منو ببخشین که باعث شدم اینقد اروم بریم
نامجون:خب از نظر این اصلن مهم نیس چون از زمانی که کنار شما بودم خوشحال بود
و درست همین زمان بود که ات خواست برگرده و به نامجون لبخندی بزنه که نامجون نگهش داشت
نامجون:لطفن فقط جلو رو نگاه کنید و مراقب باشین
ات کمی ناراحت شد ولی خبر نداشت که کل شب پشتش به هیولایی بود که نمیتونست برگرده و توی کیف کوچیک پشت اسب شیشهی معجون کوچیک رو برداره و قطره ای ازش بنوشه تا حالتش عادی شه
هیولایی که چشمای براق بنفش ترسناک داشت و دندون های نیش تیز و نصف بدنش به خاطر نفرینش توسی شده بود رنگی نفرت انگیز که از فرق سر کل بدنش رو به دو قسمت مساوی کرده بود و فقط یکی از قسمت های حال عادی داشت...
اوه ات... ات بیچارهی من...
زمانی که خورشید طلوع کرد حالت چشمای نامجون عادی شد پوستش نرم شد و رنگ انسانی گرفت دندون هاش صاف و سفید شدن و دوباره تبدیل به شاهزاده نامجون شده بود
نامجون توی فکر این بود که اگر شاهدخت اونو میدید چی میشد که یهویی شاهدخت خسته روی سینش افتاد
خوابش برده بود
نامجون لبخندی زد و قلبش شروع به لرزیدن کرد
سزیع تر رفت
یهویی نگهبانای قصر جلوش ظاهر شدن و ات از خواب پرید
ات اول کمی ترسید از قیافههای جلوش
و وقتی دید پدرش با حالت نگران از پشت اونها بیرون اومد احساسش بیشتر شد
شاه:نامجون نفرین شدهی عوضی دخترو برگردون
نامجون:ببخشید؟ توهین امیز بود
نامجون خونسرد بود ولی ترس شاهدختو حس میکرد
شاه:کل سرزمینت رو چون مراسم به هم خورد
نابود کردی و مردم خیلی میترسن همین حالا دخترمو برگردون
و شمشیرشو کشید
نامجون با حرکتی نمایشی کمر پرنسس رو گرفت و پرید از پایین و اسب به سرعت فرار کرد نامجون سریع کیف رو از روی اسب برداشت
از اعصبانیت صورتش قرمز شده بود و کمر پرنسس روی وحشتناک فشار میداد
ببخشید نبودم👩🏻🦯
پارت۵
جادو
ادمین ویو:
ات جلوی نامجون نشسته بود و هر لحظه بیشتر خجالت میکشید و محکم تر دامنشو فشار میداد بعد از هرچند دقیقه ولش میکرد و بیشتر فشارش میداد و با خودش میکرد میکرد:اوه خدایا چرا اصن گفت برمیگرده
زمانی که راه افتادن هنوز شب بود و کل شب رو توی راه بود و از جایی که پرنسس جوان از اسب میترسید اروم میرفتن و زمانی که خورشید اولین اشعه هاشو تابونده بود ات فهمیده بود چقد دارن اروم میرن
ات: شاهزاده کیم...منو ببخشین که باعث شدم اینقد اروم بریم
نامجون:خب از نظر این اصلن مهم نیس چون از زمانی که کنار شما بودم خوشحال بود
و درست همین زمان بود که ات خواست برگرده و به نامجون لبخندی بزنه که نامجون نگهش داشت
نامجون:لطفن فقط جلو رو نگاه کنید و مراقب باشین
ات کمی ناراحت شد ولی خبر نداشت که کل شب پشتش به هیولایی بود که نمیتونست برگرده و توی کیف کوچیک پشت اسب شیشهی معجون کوچیک رو برداره و قطره ای ازش بنوشه تا حالتش عادی شه
هیولایی که چشمای براق بنفش ترسناک داشت و دندون های نیش تیز و نصف بدنش به خاطر نفرینش توسی شده بود رنگی نفرت انگیز که از فرق سر کل بدنش رو به دو قسمت مساوی کرده بود و فقط یکی از قسمت های حال عادی داشت...
اوه ات... ات بیچارهی من...
زمانی که خورشید طلوع کرد حالت چشمای نامجون عادی شد پوستش نرم شد و رنگ انسانی گرفت دندون هاش صاف و سفید شدن و دوباره تبدیل به شاهزاده نامجون شده بود
نامجون توی فکر این بود که اگر شاهدخت اونو میدید چی میشد که یهویی شاهدخت خسته روی سینش افتاد
خوابش برده بود
نامجون لبخندی زد و قلبش شروع به لرزیدن کرد
سزیع تر رفت
یهویی نگهبانای قصر جلوش ظاهر شدن و ات از خواب پرید
ات اول کمی ترسید از قیافههای جلوش
و وقتی دید پدرش با حالت نگران از پشت اونها بیرون اومد احساسش بیشتر شد
شاه:نامجون نفرین شدهی عوضی دخترو برگردون
نامجون:ببخشید؟ توهین امیز بود
نامجون خونسرد بود ولی ترس شاهدختو حس میکرد
شاه:کل سرزمینت رو چون مراسم به هم خورد
نابود کردی و مردم خیلی میترسن همین حالا دخترمو برگردون
و شمشیرشو کشید
نامجون با حرکتی نمایشی کمر پرنسس رو گرفت و پرید از پایین و اسب به سرعت فرار کرد نامجون سریع کیف رو از روی اسب برداشت
از اعصبانیت صورتش قرمز شده بود و کمر پرنسس روی وحشتناک فشار میداد
ببخشید نبودم👩🏻🦯
۵۷۵
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.