عشق ویرانگر ...پارت۵
که دوباره اون خانوم اومد تو گفت :خوب دیگه لجبازی بسه دختر بیا بهت کمک میکنم سریع اماده بشی
لباس روبهروم گرفت
ات:میشه اول برم حموم
که با خنده جواب داد :اره عزیزم بیا اینجا
رفتم پشت سرش انگار خوب اینجا رو میشناخت رفتم یه دوش ۲۰ مینی گرفتم . اومدم بیرون و سریع لباسم پوشیدم خیلی خوشگل بود نه خیلی باز بود نه کوتاه میخواستم موهام خشک. کنم که میکاپر گفت:ولش کن ببا اینجا بشین خودم درستشون میکنم بدو دیر شد
رفتم نشستم و مشغول شد ساعت نگاه کردم ۶:۱۰ بود استرس گرفته بودم روبه خانومه گفتم:کی تموم میشه
با خنده بهم گفت:نگران نباش تا قبل ۶:۱۵ تمومه یکم دیگه مونده
ازش خیلی خوشم اومد برام سوال بود که چرا انقدر خوب اینجا رو میشناسه این کنجکاویم ولم نکرد که ازش پرسیدم :چرا انقدر خوب این خانواده و عمارت میشناسین؟
دوباره همون خنده روی لبش بود و بهم گفت:من از خیلی وقت پیش میکاپر این خاندان بودم
سریتکون دادم به ساعت نگاه کردم کم کم داشت به اتمام مهلتم نزدیک میشد دودقیقه دیگه مونده بود که یهو خانومه گفت تمومه سریع تشکر کردم و تو اینه به خودم نگاه کردم که خانومه گفت:نگران نباش نیازی نیست سروقت بری پنج دقیقه دیر کردن اشکال نداره
لبخند غمگینی زدم و گفتم:میترسم میترسم سر همین واکنش تندی نشون بده
که خانوم سریتکون داد و رفت دوباره نگاه کردم ارایشم زیاد نبود موهام جمع کرده بود خوب بود ولی دیگه زیادی خوب بود بدو بدو رفتم بیرون رفتم سمت پله ها که با حجم زیادی از مهمون موجه شدم اروم اومدم پایین بوی سیگار میومد قفسه سینم میسوخت که احساس تنگی نفس بهم دست داد به خاطر اسم بود ولی نباید چیزی بگم رفتم پایین که تهیونگ منو دید اومد سمتم کنارش چندتا اقا بودن که تقریبا سنشون زیاد میزد رفتم سمتش و لبخند فیکی زدم و تهیونگ هم یه لبخندروی لباش بود که معلوم بود اونم فیکه اومد نزدیکم و دستشو انداخت دور کمرم و به خودش نزدیکم کرد تعجب کردم و چشمام چهارتا شد بوی عطر تیزش میومد وایی گل بود به سبزه اراسته شد تنگی نفسم بیشتر شد و علاوه بر اون فشار قفسه سینم و حس سرفه اضافه شد سعی کردم از دور بشم ولی ولم نکرد و
گفت :عزیزم دیر کردی
با تعب از حرفیکه زد اروم در گوشش گفتم :عزیزم ؟(نیشخندی زدم)ولم کن (عصبی)
که با خنده بلند گفت:عزیزم خجالت نکش این ادما از خودمونن
داشتم کم کم خفه میشدم و نفس کشیدن برام خیلی سخت شده منو برد با همه مهمون ها اشنا کرد که بلاخره کناره یه میز وایستاد نمیتونستم نفس بکشم بوی سیگار بوی عطر این پسره دیگه در مرز مرگ بودم که ثدام دراومد اروم گفتم:میشه برم توی حیات عمارت ؟
که خیلی ریلکس جواب داد:نه
نفسم حرصی بیرون دادم و بهش گفتم:پس بیا باهم بریم لطفا لطفا کارم خیلی واجب .
_
شرط:۱۲لایک ❗❤️
لباس روبهروم گرفت
ات:میشه اول برم حموم
که با خنده جواب داد :اره عزیزم بیا اینجا
رفتم پشت سرش انگار خوب اینجا رو میشناخت رفتم یه دوش ۲۰ مینی گرفتم . اومدم بیرون و سریع لباسم پوشیدم خیلی خوشگل بود نه خیلی باز بود نه کوتاه میخواستم موهام خشک. کنم که میکاپر گفت:ولش کن ببا اینجا بشین خودم درستشون میکنم بدو دیر شد
رفتم نشستم و مشغول شد ساعت نگاه کردم ۶:۱۰ بود استرس گرفته بودم روبه خانومه گفتم:کی تموم میشه
با خنده بهم گفت:نگران نباش تا قبل ۶:۱۵ تمومه یکم دیگه مونده
ازش خیلی خوشم اومد برام سوال بود که چرا انقدر خوب اینجا رو میشناسه این کنجکاویم ولم نکرد که ازش پرسیدم :چرا انقدر خوب این خانواده و عمارت میشناسین؟
دوباره همون خنده روی لبش بود و بهم گفت:من از خیلی وقت پیش میکاپر این خاندان بودم
سریتکون دادم به ساعت نگاه کردم کم کم داشت به اتمام مهلتم نزدیک میشد دودقیقه دیگه مونده بود که یهو خانومه گفت تمومه سریع تشکر کردم و تو اینه به خودم نگاه کردم که خانومه گفت:نگران نباش نیازی نیست سروقت بری پنج دقیقه دیر کردن اشکال نداره
لبخند غمگینی زدم و گفتم:میترسم میترسم سر همین واکنش تندی نشون بده
که خانوم سریتکون داد و رفت دوباره نگاه کردم ارایشم زیاد نبود موهام جمع کرده بود خوب بود ولی دیگه زیادی خوب بود بدو بدو رفتم بیرون رفتم سمت پله ها که با حجم زیادی از مهمون موجه شدم اروم اومدم پایین بوی سیگار میومد قفسه سینم میسوخت که احساس تنگی نفس بهم دست داد به خاطر اسم بود ولی نباید چیزی بگم رفتم پایین که تهیونگ منو دید اومد سمتم کنارش چندتا اقا بودن که تقریبا سنشون زیاد میزد رفتم سمتش و لبخند فیکی زدم و تهیونگ هم یه لبخندروی لباش بود که معلوم بود اونم فیکه اومد نزدیکم و دستشو انداخت دور کمرم و به خودش نزدیکم کرد تعجب کردم و چشمام چهارتا شد بوی عطر تیزش میومد وایی گل بود به سبزه اراسته شد تنگی نفسم بیشتر شد و علاوه بر اون فشار قفسه سینم و حس سرفه اضافه شد سعی کردم از دور بشم ولی ولم نکرد و
گفت :عزیزم دیر کردی
با تعب از حرفیکه زد اروم در گوشش گفتم :عزیزم ؟(نیشخندی زدم)ولم کن (عصبی)
که با خنده بلند گفت:عزیزم خجالت نکش این ادما از خودمونن
داشتم کم کم خفه میشدم و نفس کشیدن برام خیلی سخت شده منو برد با همه مهمون ها اشنا کرد که بلاخره کناره یه میز وایستاد نمیتونستم نفس بکشم بوی سیگار بوی عطر این پسره دیگه در مرز مرگ بودم که ثدام دراومد اروم گفتم:میشه برم توی حیات عمارت ؟
که خیلی ریلکس جواب داد:نه
نفسم حرصی بیرون دادم و بهش گفتم:پس بیا باهم بریم لطفا لطفا کارم خیلی واجب .
_
شرط:۱۲لایک ❗❤️
۶.۳k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.