پارت (4) 🫂🖇💔
پارت (4) 🫂🖇💔
نامی:/
داشتم دنبال هانا میگشتم که دیدم یکی با همون لباسای هانا وارد خیابون شد میخواست تاکسی بگیره
دقت که کردم دیدم بلهههه خودشه.. ماشین جلو پاش وایساده بود تا خواست سوار شه:
*نامجون سریع در ماشین و بست و به راننده گفت:
اقا شما بفرمایید*دست هانا رو گرفت کشید*
هانا:چیکار میکنی ولم کن**دستشو خواست بکشه ولی نامجون نزاش*
نبمی:ولت نمیکنم باید به حدفم گوش بدی
هانا:دیگه چی از جونم میخوای ها؟؟بچه تم بهت دادم چی میخوای؟؟*داد*
نامی:من اونوو رو بدون تو نمیخوام
هانا:برو پیش همون دختره چرا ا مدی دنبال من؟*بلند*
بدو بزار اون براش مادری کنه .. شاید اون از من بهتر باشه که قطعا هست وگرنه تو نمیرفتی سراغش*بغض*
نامجون دست هانا رو کشید و برد به سمت ماشین ولی هانا به زور راه میرفت و نامجون دید اینطوری نمیشه هانارو بغل کرد
هانا:ولم کن*هی دست و پا میزد*
نامجون دیگه خیلی عصبی شده بود داد زد:حرف نباشه
با این دادش هانا ترسید و چیزی نگفت
... خونه:/
هانا:چرا منو دوباره اوردی اینجا هاا؟؟*داد*
نامی:باید به حرفام گوش بدی
هانا:مگه خرفی هم مونده ؟؟ تو کار خودتو میکنی و میخوای حرفم بزنی ؟هع اقا رو باش
نامی:دو دیقه خفه خون بگیر میخوام حرف بزنم*داد*
هانا:عاره عاره این همه مدت خفه خون گرفته بودم که اونکار و کردی
هانا دیگه نتونست و زد زیر گریه:چرا وایسادی پاشو برو پیشش منتظرته... خواست برو بیرون که صدای نامجونو شنید:
بخدا من اشتباه کردم .. من ی غلطی کردم(من معذرت میخوام)تو اینکارو نکن
اون زانو زد داشت گریه میکرد.. هانا هم طاقتشو نداشت و اومد جلوی نامجون:
چرا اونکارو کردی؟
نامی:من اشتباه کردم .. منن بیشتر از تو خودتو دوست دارم .. نمیدونم چیشد که رفتم سراغ اون کار ولی ...
نامجون گریش شدت گرفته بود
هانا:ولی ..
نامی:توروخوداا
هانا دیگه نمیخواست نامجون گریه کنه و التماسش کنه میدونست نامجون از التماس بدش میاد ولی با این حال برای هایون اونکار و کرد
هانا دیگه نتونست گریه هاشو تحمل کنه و اونو بوسید
...
هانا:اونوو کجاست؟؟
نامی:پیش ایونها
هانا:خدا کنه تا الان کارشو نساخته باشه
نامی:*خنده*ینی الان خشیدیم ؟؟
هانا:عاره، ولی ..
نامی:دیگه تکرار نمیشه قول میدم
هانا:نبایدم بشه
....
ایونها:خب بفرمایید اینم از پسر کوچولوتون
هانا:ممنونمواقعا ازت
ایونها:خواهش میکنم قابلی نداشت .. بازم بیاین اینجا
نامی:حتما ...ایونها دیگه چیزی نگفت که اونا خجالت بکشن ..
...
نامی: بیا اینجا،اونوو خوابید؟؟
هایون:عاره خوابید
نامی:بیا بغلم *هایون رفت بغل نامجون
ولی پشت بهش بود ..
نامجون دید از هانا صدایی نمیاد رفت روبروش دید هانا داره بیصدا گریه میکنه
نامی:ه..هانا؟؟داری گریه میکنی؟
هانا: ...
نامی:/
داشتم دنبال هانا میگشتم که دیدم یکی با همون لباسای هانا وارد خیابون شد میخواست تاکسی بگیره
دقت که کردم دیدم بلهههه خودشه.. ماشین جلو پاش وایساده بود تا خواست سوار شه:
*نامجون سریع در ماشین و بست و به راننده گفت:
اقا شما بفرمایید*دست هانا رو گرفت کشید*
هانا:چیکار میکنی ولم کن**دستشو خواست بکشه ولی نامجون نزاش*
نبمی:ولت نمیکنم باید به حدفم گوش بدی
هانا:دیگه چی از جونم میخوای ها؟؟بچه تم بهت دادم چی میخوای؟؟*داد*
نامی:من اونوو رو بدون تو نمیخوام
هانا:برو پیش همون دختره چرا ا مدی دنبال من؟*بلند*
بدو بزار اون براش مادری کنه .. شاید اون از من بهتر باشه که قطعا هست وگرنه تو نمیرفتی سراغش*بغض*
نامجون دست هانا رو کشید و برد به سمت ماشین ولی هانا به زور راه میرفت و نامجون دید اینطوری نمیشه هانارو بغل کرد
هانا:ولم کن*هی دست و پا میزد*
نامجون دیگه خیلی عصبی شده بود داد زد:حرف نباشه
با این دادش هانا ترسید و چیزی نگفت
... خونه:/
هانا:چرا منو دوباره اوردی اینجا هاا؟؟*داد*
نامی:باید به حرفام گوش بدی
هانا:مگه خرفی هم مونده ؟؟ تو کار خودتو میکنی و میخوای حرفم بزنی ؟هع اقا رو باش
نامی:دو دیقه خفه خون بگیر میخوام حرف بزنم*داد*
هانا:عاره عاره این همه مدت خفه خون گرفته بودم که اونکار و کردی
هانا دیگه نتونست و زد زیر گریه:چرا وایسادی پاشو برو پیشش منتظرته... خواست برو بیرون که صدای نامجونو شنید:
بخدا من اشتباه کردم .. من ی غلطی کردم(من معذرت میخوام)تو اینکارو نکن
اون زانو زد داشت گریه میکرد.. هانا هم طاقتشو نداشت و اومد جلوی نامجون:
چرا اونکارو کردی؟
نامی:من اشتباه کردم .. منن بیشتر از تو خودتو دوست دارم .. نمیدونم چیشد که رفتم سراغ اون کار ولی ...
نامجون گریش شدت گرفته بود
هانا:ولی ..
نامی:توروخوداا
هانا دیگه نمیخواست نامجون گریه کنه و التماسش کنه میدونست نامجون از التماس بدش میاد ولی با این حال برای هایون اونکار و کرد
هانا دیگه نتونست گریه هاشو تحمل کنه و اونو بوسید
...
هانا:اونوو کجاست؟؟
نامی:پیش ایونها
هانا:خدا کنه تا الان کارشو نساخته باشه
نامی:*خنده*ینی الان خشیدیم ؟؟
هانا:عاره، ولی ..
نامی:دیگه تکرار نمیشه قول میدم
هانا:نبایدم بشه
....
ایونها:خب بفرمایید اینم از پسر کوچولوتون
هانا:ممنونمواقعا ازت
ایونها:خواهش میکنم قابلی نداشت .. بازم بیاین اینجا
نامی:حتما ...ایونها دیگه چیزی نگفت که اونا خجالت بکشن ..
...
نامی: بیا اینجا،اونوو خوابید؟؟
هایون:عاره خوابید
نامی:بیا بغلم *هایون رفت بغل نامجون
ولی پشت بهش بود ..
نامجون دید از هانا صدایی نمیاد رفت روبروش دید هانا داره بیصدا گریه میکنه
نامی:ه..هانا؟؟داری گریه میکنی؟
هانا: ...
۶۴.۹k
۲۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.