you for me
پارت ۵
ویو هان
خیلی گناه داره...تازگیا هیونجین و بچه ها خیلی دارن اذیتش میکنن...
دستم روی شونه اش گذاشتم و نوازش کردم.
هان: اشکال نداره...همیشه اینطوریه...
ویو فلیکس
چرا داره بهم دل داری میده؟ مگه اون دوستش نیست؟
اشک هامو پاک کردم و سعی کردم خودم رو اروم کنم.
هان: فلیکس...میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
فلیکس:ا-اره..چی؟
هان: تو واقعا وقتی هیونجین و بچه ها اذیتت میکنن از عمد گریه میکنی و میترسی یا واقعا میترسی؟
فلیکس: خ-خب من..واقعا میترسم...م-من کنترلی روی احساساتم ندارم...
ویو هان
یعنی واقعا میتریه؟ یعنی واقعا انقدر سختی کشیده که با به حرف سریع گریه اش میگیره و میلرزه؟.....باید با هیونجین حرف بزنم..
هان: واقعا متاسفم...من با هیونجین حرف میزنم تا کمتر اذیتت کنه.
فلیکس: چ-چرا باهام یهو مه-مهربون شدی؟
هان: نمیدونم...ولی یک لحظه تو این حالت دیدمت...راسیتش دلم برات سوخت...حالا بخیال برو تو دستشویی صورتت رو بشور و یکم اب بخور حالت خوب بشه.
فلیکس:ب-باشه...ممنونم..
هان لبخندی زد و گفت
هان: کاری نکردم که...
فلیکس: برای من کار ارزشمندیه.
لبخندی به فلیکس زد بعد ، از جاش بلند شد و رفت. فلیکس هم به دسشویی رفت و صورتش رو اب زد و به کلاس برگشت ت کمی اب بخوره.
وقتی وارد کلاس شد هیونجین رو دید کا داره با هان صحبت میکنه. بخاطر کاری که کرده بود ، هنوز ازش میترسید ، برای همین اروم و بی سر صدا به سمت صندلیش رفت و اونجا نشست.
ویو هان
باورم نمیشه انقدر اذیتش کردم...یعنی یه لحظه هم فکر نکردم که ممکنه واقعا بترسه؟ رفتم داخل کلاس و دیدم هیونجین روی میز خودش نشسته و داره..عشقم..چیز یعنی لینو صحبت میکنه. پسر خودتو کنترل کن.
پیش اونا رفتن و کنارشون نشستم.
هان: هیونجین بعد میشه حرف بزنیم؟
هیونجین: اره راجب چی؟
هان: حالا بعد خودت میفهمی..
هیونجین: باشه..
همینطوری داشتیم باهم حرف میزدیم که فلیکس وارد کلاس شد و خیلی اروم رفت روی صندلیش نشست.
ویو هیونجین
با دیدن اون پوزخندی زدم..یادم به چند دقیقه پیش افتاد که نزدیک بود کتکش بزنم...هنوز میترسه فکر کنم.
هان: هیونجین این پوزخند چیه؟ باز میخوای اذیتش کنی؟
هیونجین: معلومه.
هان: کاری که چند دقیقه پیش کردی کافی نبود؟
هیونجین: کاری نکردم که حالا..وایسا ببینم چرا ازش طرفداری میکنی..بین تو اون اتفاقی افتاده؟
هان: نه بابا مثلا چه اتفاقی...فقط یچیزی درباره اش فهمیدم که باعث شده از بلا هایی که سرش اوردم احساس گناه کنم.
هیونجین: اونوقت اون چیز چیه؟
هان: خب..
ویو هان
خیلی گناه داره...تازگیا هیونجین و بچه ها خیلی دارن اذیتش میکنن...
دستم روی شونه اش گذاشتم و نوازش کردم.
هان: اشکال نداره...همیشه اینطوریه...
ویو فلیکس
چرا داره بهم دل داری میده؟ مگه اون دوستش نیست؟
اشک هامو پاک کردم و سعی کردم خودم رو اروم کنم.
هان: فلیکس...میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
فلیکس:ا-اره..چی؟
هان: تو واقعا وقتی هیونجین و بچه ها اذیتت میکنن از عمد گریه میکنی و میترسی یا واقعا میترسی؟
فلیکس: خ-خب من..واقعا میترسم...م-من کنترلی روی احساساتم ندارم...
ویو هان
یعنی واقعا میتریه؟ یعنی واقعا انقدر سختی کشیده که با به حرف سریع گریه اش میگیره و میلرزه؟.....باید با هیونجین حرف بزنم..
هان: واقعا متاسفم...من با هیونجین حرف میزنم تا کمتر اذیتت کنه.
فلیکس: چ-چرا باهام یهو مه-مهربون شدی؟
هان: نمیدونم...ولی یک لحظه تو این حالت دیدمت...راسیتش دلم برات سوخت...حالا بخیال برو تو دستشویی صورتت رو بشور و یکم اب بخور حالت خوب بشه.
فلیکس:ب-باشه...ممنونم..
هان لبخندی زد و گفت
هان: کاری نکردم که...
فلیکس: برای من کار ارزشمندیه.
لبخندی به فلیکس زد بعد ، از جاش بلند شد و رفت. فلیکس هم به دسشویی رفت و صورتش رو اب زد و به کلاس برگشت ت کمی اب بخوره.
وقتی وارد کلاس شد هیونجین رو دید کا داره با هان صحبت میکنه. بخاطر کاری که کرده بود ، هنوز ازش میترسید ، برای همین اروم و بی سر صدا به سمت صندلیش رفت و اونجا نشست.
ویو هان
باورم نمیشه انقدر اذیتش کردم...یعنی یه لحظه هم فکر نکردم که ممکنه واقعا بترسه؟ رفتم داخل کلاس و دیدم هیونجین روی میز خودش نشسته و داره..عشقم..چیز یعنی لینو صحبت میکنه. پسر خودتو کنترل کن.
پیش اونا رفتن و کنارشون نشستم.
هان: هیونجین بعد میشه حرف بزنیم؟
هیونجین: اره راجب چی؟
هان: حالا بعد خودت میفهمی..
هیونجین: باشه..
همینطوری داشتیم باهم حرف میزدیم که فلیکس وارد کلاس شد و خیلی اروم رفت روی صندلیش نشست.
ویو هیونجین
با دیدن اون پوزخندی زدم..یادم به چند دقیقه پیش افتاد که نزدیک بود کتکش بزنم...هنوز میترسه فکر کنم.
هان: هیونجین این پوزخند چیه؟ باز میخوای اذیتش کنی؟
هیونجین: معلومه.
هان: کاری که چند دقیقه پیش کردی کافی نبود؟
هیونجین: کاری نکردم که حالا..وایسا ببینم چرا ازش طرفداری میکنی..بین تو اون اتفاقی افتاده؟
هان: نه بابا مثلا چه اتفاقی...فقط یچیزی درباره اش فهمیدم که باعث شده از بلا هایی که سرش اوردم احساس گناه کنم.
هیونجین: اونوقت اون چیز چیه؟
هان: خب..
۳۷۳
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.