بی رحم تر از همه/پارت ۱۳۹
از زبان هانا:
از ماشین جونگکوک پیاده شدم برم خونه؛ کوچه نسبتاً تاریک بود اما کاملا خلوت بود... جونگکوک از ماشینش پیاده شد.....تا دم در آپارتمانم دنبالم اومد... کلیدم رو توی در انداختم.....بازش کردم... خونه تاریک بود... برگشتم به جونگکوک که پشت سرم ایستاده بود گفتم: از اینکه منو تا خونه رسوندی مچکرم ... شب بخیر...اما گویا جونگکوک قصد رفتن نداشت!....در این حین جونگکوک دستشو روی کمرم گذاشت!.....منو به عقب هُل داد... تا جاییکه پشتم به در خونه خورد... در هم تا آخر باز بود... گفتم:داری چیکار میکنی ممکنه یکی ببینه!!!.....
کف دستشو روی در گذاشت.....سرشو به من نزدیک کرد...انقدر نزدیک شد که گرمای نفسهاش با صورتم برخورد میکرد....گونه ی چپم رو داغ میکرد... از اینکه به چشماش نگاه کنم امتناع کردم... سرم رو به سمت مخالفش کج کردم... حالا لباش در گوشم بود... با صدای آرومی در گوشم گفت: نترس......میخواستم بگم جسارتت تحسین برانگیزه... یه دختر ترسو برام جاذبه ای نداره... حتما خانواده خوبی دارین که دوتا دختر رو تونستن اینطوری شجاع و جسور بزرگ کنن ...درحال حاضر بهتره در مورد خودمون چیزی به خواهرت یا تهیونگ نگی...
بعدش ازم فاصله گرفت... سرمو برگردوندم.... گفتم: چرا نباید چیزی بفهمن؟؟!
جونگکوک: چون مخالفت میکنن!......اما اگر مدتی ازش بگذره دیگه نمیتونن کاری کنن...
بعدش بدون اینکه اجازه بده چیزی بگم ازم دور شد... سوار ماشین شد و رفت...میدونست باید چیکار کنه که به داشتنش مشتاق تر بشم... با نزدیک شدن بهم هیجانم رو تا حد قابل توجهی بالا برد... بطوری که ضربان قلبم رو بشنوم... اینکه ازش امتناع کردم به خاطر این بود که نمیخواستم چون خودم بهش ابراز علاقه کردم خیلی سریع در برابرش تسلیم بشم.....گرچه قصدش بوسیدن من نبود فقط میخواست خودش رو نزدیکتر کنه......برای بار اول کافی بود!...
سه روز بعد از زبان جیمین:
توی این دو سه روز مشغول آماده شدن برای عروسی تهیونگ و هایون بودیم... اما نباید اجازه میدادیم پلیسا متوجه بشن... چون برای هایون خطرناک میشد... جونگکوک و هانا توی این دو سه روز به بهانه ی عروسی زیاد همو ملاقات میکردن و باهم بودن... من میدونستم اما دور از چشم هایون ارتباط داشتن... هممون فهمیده بودیم اما نمیذاشتیم هایون ببینه... چون قطعا عصبانی میشد از اینکه زندگی خواهرش هم با باند ما گره بخوره... اما برای اینکه از عروسیش خوشحال باشه چیزی نگفتیم...
تهیونگ هم حالش خوب بود گرچه حالت صورتش بیشتر اوقات یکجور بود اما ما خوشحالیشو حس میکردیم... شوگا هم از روزیکه فهمیده بود پدر شده بیشتر مراقب ات بود اما گویا سردرگم شده بود... چون از همین الان نگران آینده ی بچش شده بود...
از زبان هایون:
لباس عروسمو آورده بودم که امتحانش کنم... ات پیشم بود و کمک کرد... وقتی پوشیدمش جلوی آینه رفتم تا خودم رو نگاه کنم... ات خیلی ذوق کرده بود و برام خوشحال بود... میگفت خیلی بهت میاد... خودمم دوسش داشتم... مدام به خودم نگاه میکردم... در اتاق زده شد... تهیونگ اومد داخل و گفت: میتونم بیام داخل؟
ات: البته... بیا عروس زیباتو ببین... منم تنهاتون میزارم
ات اینو گفت و از اتاق بیرون رفت...
تهیونگ اومد پیشم و پشت سرم روبروی آینه ایستاد... عکس دوتاییمون توی آینه افتاده بود... کنار هم... تهیونگ حرف نمیزد مستقیم آینه رو نگاه میکرد... گفتم: از لباسم خوشت نیومد؟!
تهیونگ: مگه میشه خوشم نیاد؟!......این لباس نیست که به تو میاد... تو این لباسو زیبا کردی... فقط
هایون: فقط چی؟
تهیونگ: میخوام بدونم خوشحالی؟؟....از اینکه داریم ازدواج میکنیم؟ یا اینکه بازم احساس میکنی تحت فشار و اجباری داری این کارو میکنی؟!
هایون:خیلی وقته از این فکرا نمیکنم...خوشحالم.....چون عاشق توام... درسته یهویی شد اما معنیش این نیست که مجبور شدم...
از ماشین جونگکوک پیاده شدم برم خونه؛ کوچه نسبتاً تاریک بود اما کاملا خلوت بود... جونگکوک از ماشینش پیاده شد.....تا دم در آپارتمانم دنبالم اومد... کلیدم رو توی در انداختم.....بازش کردم... خونه تاریک بود... برگشتم به جونگکوک که پشت سرم ایستاده بود گفتم: از اینکه منو تا خونه رسوندی مچکرم ... شب بخیر...اما گویا جونگکوک قصد رفتن نداشت!....در این حین جونگکوک دستشو روی کمرم گذاشت!.....منو به عقب هُل داد... تا جاییکه پشتم به در خونه خورد... در هم تا آخر باز بود... گفتم:داری چیکار میکنی ممکنه یکی ببینه!!!.....
کف دستشو روی در گذاشت.....سرشو به من نزدیک کرد...انقدر نزدیک شد که گرمای نفسهاش با صورتم برخورد میکرد....گونه ی چپم رو داغ میکرد... از اینکه به چشماش نگاه کنم امتناع کردم... سرم رو به سمت مخالفش کج کردم... حالا لباش در گوشم بود... با صدای آرومی در گوشم گفت: نترس......میخواستم بگم جسارتت تحسین برانگیزه... یه دختر ترسو برام جاذبه ای نداره... حتما خانواده خوبی دارین که دوتا دختر رو تونستن اینطوری شجاع و جسور بزرگ کنن ...درحال حاضر بهتره در مورد خودمون چیزی به خواهرت یا تهیونگ نگی...
بعدش ازم فاصله گرفت... سرمو برگردوندم.... گفتم: چرا نباید چیزی بفهمن؟؟!
جونگکوک: چون مخالفت میکنن!......اما اگر مدتی ازش بگذره دیگه نمیتونن کاری کنن...
بعدش بدون اینکه اجازه بده چیزی بگم ازم دور شد... سوار ماشین شد و رفت...میدونست باید چیکار کنه که به داشتنش مشتاق تر بشم... با نزدیک شدن بهم هیجانم رو تا حد قابل توجهی بالا برد... بطوری که ضربان قلبم رو بشنوم... اینکه ازش امتناع کردم به خاطر این بود که نمیخواستم چون خودم بهش ابراز علاقه کردم خیلی سریع در برابرش تسلیم بشم.....گرچه قصدش بوسیدن من نبود فقط میخواست خودش رو نزدیکتر کنه......برای بار اول کافی بود!...
سه روز بعد از زبان جیمین:
توی این دو سه روز مشغول آماده شدن برای عروسی تهیونگ و هایون بودیم... اما نباید اجازه میدادیم پلیسا متوجه بشن... چون برای هایون خطرناک میشد... جونگکوک و هانا توی این دو سه روز به بهانه ی عروسی زیاد همو ملاقات میکردن و باهم بودن... من میدونستم اما دور از چشم هایون ارتباط داشتن... هممون فهمیده بودیم اما نمیذاشتیم هایون ببینه... چون قطعا عصبانی میشد از اینکه زندگی خواهرش هم با باند ما گره بخوره... اما برای اینکه از عروسیش خوشحال باشه چیزی نگفتیم...
تهیونگ هم حالش خوب بود گرچه حالت صورتش بیشتر اوقات یکجور بود اما ما خوشحالیشو حس میکردیم... شوگا هم از روزیکه فهمیده بود پدر شده بیشتر مراقب ات بود اما گویا سردرگم شده بود... چون از همین الان نگران آینده ی بچش شده بود...
از زبان هایون:
لباس عروسمو آورده بودم که امتحانش کنم... ات پیشم بود و کمک کرد... وقتی پوشیدمش جلوی آینه رفتم تا خودم رو نگاه کنم... ات خیلی ذوق کرده بود و برام خوشحال بود... میگفت خیلی بهت میاد... خودمم دوسش داشتم... مدام به خودم نگاه میکردم... در اتاق زده شد... تهیونگ اومد داخل و گفت: میتونم بیام داخل؟
ات: البته... بیا عروس زیباتو ببین... منم تنهاتون میزارم
ات اینو گفت و از اتاق بیرون رفت...
تهیونگ اومد پیشم و پشت سرم روبروی آینه ایستاد... عکس دوتاییمون توی آینه افتاده بود... کنار هم... تهیونگ حرف نمیزد مستقیم آینه رو نگاه میکرد... گفتم: از لباسم خوشت نیومد؟!
تهیونگ: مگه میشه خوشم نیاد؟!......این لباس نیست که به تو میاد... تو این لباسو زیبا کردی... فقط
هایون: فقط چی؟
تهیونگ: میخوام بدونم خوشحالی؟؟....از اینکه داریم ازدواج میکنیم؟ یا اینکه بازم احساس میکنی تحت فشار و اجباری داری این کارو میکنی؟!
هایون:خیلی وقته از این فکرا نمیکنم...خوشحالم.....چون عاشق توام... درسته یهویی شد اما معنیش این نیست که مجبور شدم...
۱۳.۷k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.