وقتی ازش ضربه خوردی ❦پارت𝟑𝟖❦
امی=من خواهر ناتنیتم ،نمیدونستی ؟
ا.ت=چ.....چی چی داری میگی ؟
امی=اوممم ،باورش سخته اونّی نه ؟
هلش دادم و گفتم
ا.ت=چی داری میگی ؟ ها ؟ دروغ میگی ؟
امی=دروغم چیه ها ؟
ا.ت=م.......
از تعجب دهنم فقط باز و بسته میشود و هیچی نمی گفتم .
ازش جدا شدم و همونطوری که تو شوک بودم رفتم سمت یونگی و کوک .
یونگی=بیب خوبی ؟
ا.ت=بیا بریم
یونگی=چیزی شده ؟
ا.ت=فقط بیا بریممممم
دستشو کشیدم و رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم .
یونگی=چی شده ؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضم ترکید .
ا.ت=هق هق هق
یونگی=بیب چی شده
یونگی بغلم کرد و هی میپرسید چی شده
ا.ت=هق یونگی هق امی هق خواهرمه هق
یونگی=چی ؟ چی داری میگی ؟
ا.ت=گفتم بابام هق زن گرفته ؟ هق امی اون هق خواهرمه
یونگی=هیششش هیششش چیزی نیست از کجا فهمیدی ؟
ا.ت=هق خودش هق بهم گفت
تو بغلش گریه میکردم که بلاخره آروم شدم و یونگی شروع کرد به رانندگی منم درحال نگاه کردن به بیرون خوابم برد .
با صدای یونگی از خواب بیدار شدم
یونگی=بیب ؟ پیاده شو
ا.ت=امشب پیشم میمونی ؟
یونگی=آره میمونم
لبخندی زدم و پیاده شدم .
یونگی ماشین رو پارک کرد و وارد خونه شدیم
یونگی تو اتاق دوم خونم لباس گذاشته بود .
لباساشو عوض کرد ،منم تو اتاق لباسام رو عوض کردم و رفتم کنار یونگی دراز کشیدم .
بغلم کرد و گفت
یونگی=بیب فردا میخوای چیکار کنی ؟
ا.ت=میخوام برم خونه ی پدرم
یونگی=خب ؟
ا.ت=میخوام بفهمه دخترش چیکار کرده میخوام همه چیو بهش بگم.....اصلا شاید امی دروغ گفته.....امیدوارم .
همینطوری که درمورد فردا با یونگی حرف میزدم تو بغلش خوابم برد .
***
از خواب بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه دیدم یونگی داره صبحونه حاضر میکنه .
سلامی دادم و رفتم دستشویی و برگشتم تو آشپزخونه .
یونگی=بهتری ؟
ا.ت=آره خوبم
لبخندی زد که با لبخندم جوابشو دادم و نشستم رو صندلی .
صبحونه رو خوردیم و لباسامون رو عوض کردیم تا بریم خونه ی پدرم .
میکاپ ساده ای کردم و کیفم رو برداشتم و راه افتادیم سمت خونه ی پدرم .
استرس داشتم از وقتی نوجوون بودم دیگه ندیدمش .
نفس عمیقی کشیدم و چشامو بستم تا استرسم کم بشه.....یونگی دستم رو گرفت و گفت
یونگی=بیب هرچی هم که بشه من کنارتم استرس نداشته باش
لبخندی زدم و دوباره نفس عمیقی کشیدم .
....................
ماشینو جلوی در عمارت پارک کرد که گفتم
ا.ت=چاگی تو همینجا بمون من سعی میکنم زود برگردم
یونگی=مطمئنی نمیخوای باهات بیام ؟
ا.ت=آره
لبخندی زدم و پیاده شدم .
زنگ رو زدم که بعد از چند ثانیه انتظار در باز شد .
آجوما هنوز هم اینجا کار میکنه ؟ واو
آجوما=سلام ا.ت ی عزیزم چرا اومدی اینجا ؟
ا.ت=سلام آجوما کار دارم زود میرم .
آجوما=رئیس توی اتاق کارشه همون جای همیشگی برو پیشش
ا.ت=مرسی آجوما
لبخندی زدم و وارد عمارت شدم که ...
ا.ت=چ.....چی چی داری میگی ؟
امی=اوممم ،باورش سخته اونّی نه ؟
هلش دادم و گفتم
ا.ت=چی داری میگی ؟ ها ؟ دروغ میگی ؟
امی=دروغم چیه ها ؟
ا.ت=م.......
از تعجب دهنم فقط باز و بسته میشود و هیچی نمی گفتم .
ازش جدا شدم و همونطوری که تو شوک بودم رفتم سمت یونگی و کوک .
یونگی=بیب خوبی ؟
ا.ت=بیا بریم
یونگی=چیزی شده ؟
ا.ت=فقط بیا بریممممم
دستشو کشیدم و رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم .
یونگی=چی شده ؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضم ترکید .
ا.ت=هق هق هق
یونگی=بیب چی شده
یونگی بغلم کرد و هی میپرسید چی شده
ا.ت=هق یونگی هق امی هق خواهرمه هق
یونگی=چی ؟ چی داری میگی ؟
ا.ت=گفتم بابام هق زن گرفته ؟ هق امی اون هق خواهرمه
یونگی=هیششش هیششش چیزی نیست از کجا فهمیدی ؟
ا.ت=هق خودش هق بهم گفت
تو بغلش گریه میکردم که بلاخره آروم شدم و یونگی شروع کرد به رانندگی منم درحال نگاه کردن به بیرون خوابم برد .
با صدای یونگی از خواب بیدار شدم
یونگی=بیب ؟ پیاده شو
ا.ت=امشب پیشم میمونی ؟
یونگی=آره میمونم
لبخندی زدم و پیاده شدم .
یونگی ماشین رو پارک کرد و وارد خونه شدیم
یونگی تو اتاق دوم خونم لباس گذاشته بود .
لباساشو عوض کرد ،منم تو اتاق لباسام رو عوض کردم و رفتم کنار یونگی دراز کشیدم .
بغلم کرد و گفت
یونگی=بیب فردا میخوای چیکار کنی ؟
ا.ت=میخوام برم خونه ی پدرم
یونگی=خب ؟
ا.ت=میخوام بفهمه دخترش چیکار کرده میخوام همه چیو بهش بگم.....اصلا شاید امی دروغ گفته.....امیدوارم .
همینطوری که درمورد فردا با یونگی حرف میزدم تو بغلش خوابم برد .
***
از خواب بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه دیدم یونگی داره صبحونه حاضر میکنه .
سلامی دادم و رفتم دستشویی و برگشتم تو آشپزخونه .
یونگی=بهتری ؟
ا.ت=آره خوبم
لبخندی زد که با لبخندم جوابشو دادم و نشستم رو صندلی .
صبحونه رو خوردیم و لباسامون رو عوض کردیم تا بریم خونه ی پدرم .
میکاپ ساده ای کردم و کیفم رو برداشتم و راه افتادیم سمت خونه ی پدرم .
استرس داشتم از وقتی نوجوون بودم دیگه ندیدمش .
نفس عمیقی کشیدم و چشامو بستم تا استرسم کم بشه.....یونگی دستم رو گرفت و گفت
یونگی=بیب هرچی هم که بشه من کنارتم استرس نداشته باش
لبخندی زدم و دوباره نفس عمیقی کشیدم .
....................
ماشینو جلوی در عمارت پارک کرد که گفتم
ا.ت=چاگی تو همینجا بمون من سعی میکنم زود برگردم
یونگی=مطمئنی نمیخوای باهات بیام ؟
ا.ت=آره
لبخندی زدم و پیاده شدم .
زنگ رو زدم که بعد از چند ثانیه انتظار در باز شد .
آجوما هنوز هم اینجا کار میکنه ؟ واو
آجوما=سلام ا.ت ی عزیزم چرا اومدی اینجا ؟
ا.ت=سلام آجوما کار دارم زود میرم .
آجوما=رئیس توی اتاق کارشه همون جای همیشگی برو پیشش
ا.ت=مرسی آجوما
لبخندی زدم و وارد عمارت شدم که ...
۶۸.۱k
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.