اولین حس...پارت سی و چهار
ج:صبر کن ببینم مگه چیز بدی نوشته؟...حتما دوستت داشته که اینو نوشته.
الیزا نیشخندی زد و گفت:
ا:هه دوستم داشته؟...کی؟فرانک؟
ج:ادما برای کسی که دوستشون دارن این کارارو میکنن...حالا فرانک یا هر کس دیگه ای.
ا:مسخره ست.
ج:تو به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟
ا:من اصلا به عشق اعتقاد ندارم چه برسه به نگاه اول یا دومش.
ج:چرا؟
ا:عشق یه چیز مسخره ست که از نیاز ادما به همدیگه شکل گرفته،در واقع توی طبیعت انسان بوده و هست، و چون بعضیا نمیخوان اینو قبول کنن بهش میگن عشق.
ج:پس داری میگی عشق از روی غریزه ست ؟
ا:مودبانه و احساسیش اینه.
ج:انسانها حیوون نیستند که از روی غریزه با هم باشند،وقتی یکی رو که دوست داری حاضری هر کاری به خاطرش انجام بدی.
ا:عشق تبدیل به نقطه ضعف دیگران میشه و ادمای ضعیف این اسمو روش گذاشتن چون میخوان ضعیف بودنشونو قایم کنن،میگن عاشق شدیم.
ج:پس به اساس عشق شک داری؟
ا:شک نه مطمئنم.شما مگه از همین استفاده نکردین؟منو جای نامزدتون یا به قول اونا عشقتون جا زدین تا یونگی استفاده کنه و بتونیم گاوصندقشو بدزدیم؟
ج:بحث اون جداست.اره من این کارو کردم و خواستم برای ماموریت عشق الکی درست کنم.میدونم که خیلیا از عشق سوءاستفاده کردن،به اعتماد همدیگه خیانت کردن...اما عشقی که واقعی باشه هیچ اتفاقی براش نمیوفته.خود تو هیچ وقت یکی رو دوست داشتی؟هیچ وقت عاشق شدی؟که به خاطرش هر کاری کنی؟
الیزا وقتی این سوال جیمین رو شنید دیگه حرفی نزد به فکر فرو رفت چشماش رو بست و سرشو انداخت پایین و جواب جیمین رو داد:
ا:ممنون که این ماموریتو قبول کردین.
جیمین رو به روی الیزا وایستاده بود،الیزا تعظیم کوتاهی کرد و برگشت تا بره،جیمین که انتظار داشت مثل همیشه با قدم های صاف ومحکم راه بره، اما سرش پایین بود و اروم قدم برمیداشت، در رو باز کرد و رفت. جیمین که فهمید الیزا حالش بد شده ،دوید سمتش و دستش رو روی شونه اش گذاشت و به سمت خودش برگردوند:
ج:معذرت میخوام،نمیخواستم ناراحتت کنم.
دستش رو زیر چونه الیزا گذاشت و سرش رو بالا اورد، وقتی به چشماش نگاه کرد،مژه هاش خیس بودن.الیزا سریع با دستاش اشکاش رو پاک کرد و از جیمین جدا شد:
ا:چیزی نیست.
جیمین، رفتن الیزا رو به سمت اتاقش دید،با کلافگی به موهاش چنگ زد. دلیل ناراحتی الیزا رو به خاطر حرفایی که زده بود، میدونست:
جیمین:دوباره گند زدی...
الیزا جلوی جیمین خودش رو جمع کرد و خودشو به اتاقش رسوند.به سمت ساکش رفت،عکس قدیمی رو دستش گرفت و با بغض بهش نگاه میکرد:
مامان...منو ببخش...
الیزا نیشخندی زد و گفت:
ا:هه دوستم داشته؟...کی؟فرانک؟
ج:ادما برای کسی که دوستشون دارن این کارارو میکنن...حالا فرانک یا هر کس دیگه ای.
ا:مسخره ست.
ج:تو به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟
ا:من اصلا به عشق اعتقاد ندارم چه برسه به نگاه اول یا دومش.
ج:چرا؟
ا:عشق یه چیز مسخره ست که از نیاز ادما به همدیگه شکل گرفته،در واقع توی طبیعت انسان بوده و هست، و چون بعضیا نمیخوان اینو قبول کنن بهش میگن عشق.
ج:پس داری میگی عشق از روی غریزه ست ؟
ا:مودبانه و احساسیش اینه.
ج:انسانها حیوون نیستند که از روی غریزه با هم باشند،وقتی یکی رو که دوست داری حاضری هر کاری به خاطرش انجام بدی.
ا:عشق تبدیل به نقطه ضعف دیگران میشه و ادمای ضعیف این اسمو روش گذاشتن چون میخوان ضعیف بودنشونو قایم کنن،میگن عاشق شدیم.
ج:پس به اساس عشق شک داری؟
ا:شک نه مطمئنم.شما مگه از همین استفاده نکردین؟منو جای نامزدتون یا به قول اونا عشقتون جا زدین تا یونگی استفاده کنه و بتونیم گاوصندقشو بدزدیم؟
ج:بحث اون جداست.اره من این کارو کردم و خواستم برای ماموریت عشق الکی درست کنم.میدونم که خیلیا از عشق سوءاستفاده کردن،به اعتماد همدیگه خیانت کردن...اما عشقی که واقعی باشه هیچ اتفاقی براش نمیوفته.خود تو هیچ وقت یکی رو دوست داشتی؟هیچ وقت عاشق شدی؟که به خاطرش هر کاری کنی؟
الیزا وقتی این سوال جیمین رو شنید دیگه حرفی نزد به فکر فرو رفت چشماش رو بست و سرشو انداخت پایین و جواب جیمین رو داد:
ا:ممنون که این ماموریتو قبول کردین.
جیمین رو به روی الیزا وایستاده بود،الیزا تعظیم کوتاهی کرد و برگشت تا بره،جیمین که انتظار داشت مثل همیشه با قدم های صاف ومحکم راه بره، اما سرش پایین بود و اروم قدم برمیداشت، در رو باز کرد و رفت. جیمین که فهمید الیزا حالش بد شده ،دوید سمتش و دستش رو روی شونه اش گذاشت و به سمت خودش برگردوند:
ج:معذرت میخوام،نمیخواستم ناراحتت کنم.
دستش رو زیر چونه الیزا گذاشت و سرش رو بالا اورد، وقتی به چشماش نگاه کرد،مژه هاش خیس بودن.الیزا سریع با دستاش اشکاش رو پاک کرد و از جیمین جدا شد:
ا:چیزی نیست.
جیمین، رفتن الیزا رو به سمت اتاقش دید،با کلافگی به موهاش چنگ زد. دلیل ناراحتی الیزا رو به خاطر حرفایی که زده بود، میدونست:
جیمین:دوباره گند زدی...
الیزا جلوی جیمین خودش رو جمع کرد و خودشو به اتاقش رسوند.به سمت ساکش رفت،عکس قدیمی رو دستش گرفت و با بغض بهش نگاه میکرد:
مامان...منو ببخش...
۳.۵k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.