دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part9
"ویو تهیونگ"
تهیونگ:هه...ببین خانوم...شاید شاهدخت!وقتی حس کسی رو درک نمیکنی،وقتی حتی نمیدونی به خاطر چی داره داد میزنه و گریه میکنه و به خودش اسیب میرسونه،هیچ زری نزن!ازش نخوا اروم باشه..خب؟افرین!
رفتم و کنار دیوار نشستم و سرم و تکیه دادم به دیوار!
اما هنوز اروم نبودم...
سرم و زدم به دیوار و هر بار که تکرار میشد محکم تر بود و با درد بیشتر،ولی من هیچی دردی رو حس نمیکردم!یا شاید حس میکردم...ولی برام مهم نبود!فقط میخواستم اروم شم...
بوسام اومد طرف
بوسام:بس کن تهیونگ!از سرت داره خون میاد!
تهیونگ:مهم نیس(اروم)
بوسام:یعنی چی که مهم نیس؟؟؟؟(داد)
تهیونگ:یعنی مهم نیس!(داد)تو انگار نمیفهمی نه؟؟من هر کاری بکنم..هر گوهی بخورم به تو هیچ ربطی نداره!بفهم!تو از زندگی من هیچی نمیدونی!نمیدونی یعنی چی وقتی نفهمی چه کسی ای!نمیدونی یعنی چی وقتی ندونی تو زندگیت چه غلطی داری میکنی،نمیدونی یعنی چی وقتی دنیا نمیزاره دو دقیقه نفس راحت بکشی،چون تو داری مثل پرنسس ها زندگیتو میکنی!نه مشکلی،نه غمی،نه سختی ای !اصن براچی باید درکم کنی؟براچی باید درد کشیدن من برات مهم باشه؟برو...برو به زندگیت برس!بزار به درد خودم بسوزم!بزار بورام و تصور کنم و باهاش زندگی کنم!برو...
بوسام:تو چی؟از زندگی من چیزی میدونی؟
تهیونگ:معلومه که نمیدونم!نمیخوامم بدونم!
بوسام:پس وقتی از زندگی کسی چیزی نمیدونی...هیچ زری درموردش نزن...خب؟!...
بعدش رفت سمت در خونه!
میخواد بره؟اصن بره!به درک!
ولی راهش و عوض کرد و رفت به سمت اشپزخونه و از توی کابینت چیزی ور داشت و اومد سمتم...توی دستش باند و بتادین بود...
تهیونگ:سمته من نیا!
بوسام:خون زیادی...
تهیونگ:به درک!
بوسام اومد و روبه روم نشست!
تهیونگ:بهت گفتم..
بوسام:میشه انقدر حرف نزنی؟!بس کن دیگه!
دستم و گرفت و منم دیگه تلاشی برای مقاومت نکردم
با دستمال یکم خون های روی دستم و پاک کرد و بعدش نصف بتادین وخالی کرد روی دستم!
شرطا
۱۰ لایک
۱۰ کامنت
به نظرتون قشنگترین حرفی که شخصیت ها توی فیک هام گفتن چی بود؟
#part9
"ویو تهیونگ"
تهیونگ:هه...ببین خانوم...شاید شاهدخت!وقتی حس کسی رو درک نمیکنی،وقتی حتی نمیدونی به خاطر چی داره داد میزنه و گریه میکنه و به خودش اسیب میرسونه،هیچ زری نزن!ازش نخوا اروم باشه..خب؟افرین!
رفتم و کنار دیوار نشستم و سرم و تکیه دادم به دیوار!
اما هنوز اروم نبودم...
سرم و زدم به دیوار و هر بار که تکرار میشد محکم تر بود و با درد بیشتر،ولی من هیچی دردی رو حس نمیکردم!یا شاید حس میکردم...ولی برام مهم نبود!فقط میخواستم اروم شم...
بوسام اومد طرف
بوسام:بس کن تهیونگ!از سرت داره خون میاد!
تهیونگ:مهم نیس(اروم)
بوسام:یعنی چی که مهم نیس؟؟؟؟(داد)
تهیونگ:یعنی مهم نیس!(داد)تو انگار نمیفهمی نه؟؟من هر کاری بکنم..هر گوهی بخورم به تو هیچ ربطی نداره!بفهم!تو از زندگی من هیچی نمیدونی!نمیدونی یعنی چی وقتی نفهمی چه کسی ای!نمیدونی یعنی چی وقتی ندونی تو زندگیت چه غلطی داری میکنی،نمیدونی یعنی چی وقتی دنیا نمیزاره دو دقیقه نفس راحت بکشی،چون تو داری مثل پرنسس ها زندگیتو میکنی!نه مشکلی،نه غمی،نه سختی ای !اصن براچی باید درکم کنی؟براچی باید درد کشیدن من برات مهم باشه؟برو...برو به زندگیت برس!بزار به درد خودم بسوزم!بزار بورام و تصور کنم و باهاش زندگی کنم!برو...
بوسام:تو چی؟از زندگی من چیزی میدونی؟
تهیونگ:معلومه که نمیدونم!نمیخوامم بدونم!
بوسام:پس وقتی از زندگی کسی چیزی نمیدونی...هیچ زری درموردش نزن...خب؟!...
بعدش رفت سمت در خونه!
میخواد بره؟اصن بره!به درک!
ولی راهش و عوض کرد و رفت به سمت اشپزخونه و از توی کابینت چیزی ور داشت و اومد سمتم...توی دستش باند و بتادین بود...
تهیونگ:سمته من نیا!
بوسام:خون زیادی...
تهیونگ:به درک!
بوسام اومد و روبه روم نشست!
تهیونگ:بهت گفتم..
بوسام:میشه انقدر حرف نزنی؟!بس کن دیگه!
دستم و گرفت و منم دیگه تلاشی برای مقاومت نکردم
با دستمال یکم خون های روی دستم و پاک کرد و بعدش نصف بتادین وخالی کرد روی دستم!
شرطا
۱۰ لایک
۱۰ کامنت
به نظرتون قشنگترین حرفی که شخصیت ها توی فیک هام گفتن چی بود؟
۸.۳k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.