پارت 2
پارت 2
#دلم_از_سنگ_نیست
از زبون رونا
صبح زود از خواب بیدار شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم
سیما مثل همیشه لنگه ی ظهر بیدار میشه.
بعد از اینکه وسایلم رو آماده کردم به سمت آشپزخونه رفتم و ماکارونی پختم اخه من عاشق ماکارونیممم!
بعد از اینکه کارام رو تموم کردم دفتر خاطراتم رو آوردم و نشستم روی زمین و شروع کردم به نوشتن :
سلام ای خاطراتم
امروز میخوام از اون بیمارستان برم و یجورایی خوشحالم این یه ساله اونجا کار میکردم درسته میگن حقوق دکتر زیاده ولی من همه ی پولام رو به اون بچه ها دادم الانم به پول نیاز دارم اگه پول رو جور نکنم مادر پروانه میمیره اون بیماری قلبی داره و به پیوند قلب نیاز داره اون روز که این خبرو فهمیدم کلی ناراحت شدم و نمیدونستم چجوری پول رو جور کنم که یکی از دوستای دانشگاهیم که اسمش پری ناز و واقعا نازه بهم پیشنهاد داد دکتر شخصیه مادربزرگش بشم....مادربزرگش دیابت داره با فشار قلبی و سنش بزرگه باید یکی مواظبش باشه و درضمن پری گفت قراره کلی بهم پول بده فقط کافیه یه ماه اونجا کار کنم پول رو بهم میده ولی... باید یه سال کامل اونجا بمونم این واسم سخته چون اونا خانواده آریامهر هستن یا خانواده ی آر_ام!
خانواده ای که کلی کار غیرقانونی انجام میدن حتی آدم میکشن من زیادی درموردشون نمیدونم ولی پری اونجوری نبود خیلی دختر خوبی بود اما میگن برادرش برعکس اونه! یه قاتل به تمام معنا که به هیچکس هم رحم نمیکنه!
با صدای سیما دفترم رو بستم و تو کوله پشتیم گذاشتم
سیما: صبح بخیر
رونا: صبح کجا؟! عزیزم لنگه ظهره باید بگی ظهر بخیر
سیما: باشه باشه منو خوردی ، اصلا چه فرق میکنه
بعد به سمت آشپزخونه رفت و واسه خودش چایی ریخت
سیما: کی میری
رونا: ساعت پنج عصر
*****
به ویلایی که رو به روم زل زدم! دهنم کف زمین بود!
باید جمعش کنم والا آبروم میره..!
به پری زنگ زدم و گفتم که دم در منتظرم
به در بزرگشون زل زدم که کم کم باز می شود
تو دلم یه حس جدید داشتم اینگار واقعا قراره برم تو میدون جنگ تو دلم یه صلواتی فرستادم و برخدا توکل کردم
پیش به سوی جنگ...!
«بشنیدهام که عزم سفر میکنی مکن
مهر حریف و یار دگر میکنی مکن
تو در جهان غریبی غربت چه میکنی
قصد کدام خسته جگر میکنی مکن
از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر میکنی مکن... »
#عاشقانه #عشق #دخترونه
#دلم_از_سنگ_نیست
از زبون رونا
صبح زود از خواب بیدار شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم
سیما مثل همیشه لنگه ی ظهر بیدار میشه.
بعد از اینکه وسایلم رو آماده کردم به سمت آشپزخونه رفتم و ماکارونی پختم اخه من عاشق ماکارونیممم!
بعد از اینکه کارام رو تموم کردم دفتر خاطراتم رو آوردم و نشستم روی زمین و شروع کردم به نوشتن :
سلام ای خاطراتم
امروز میخوام از اون بیمارستان برم و یجورایی خوشحالم این یه ساله اونجا کار میکردم درسته میگن حقوق دکتر زیاده ولی من همه ی پولام رو به اون بچه ها دادم الانم به پول نیاز دارم اگه پول رو جور نکنم مادر پروانه میمیره اون بیماری قلبی داره و به پیوند قلب نیاز داره اون روز که این خبرو فهمیدم کلی ناراحت شدم و نمیدونستم چجوری پول رو جور کنم که یکی از دوستای دانشگاهیم که اسمش پری ناز و واقعا نازه بهم پیشنهاد داد دکتر شخصیه مادربزرگش بشم....مادربزرگش دیابت داره با فشار قلبی و سنش بزرگه باید یکی مواظبش باشه و درضمن پری گفت قراره کلی بهم پول بده فقط کافیه یه ماه اونجا کار کنم پول رو بهم میده ولی... باید یه سال کامل اونجا بمونم این واسم سخته چون اونا خانواده آریامهر هستن یا خانواده ی آر_ام!
خانواده ای که کلی کار غیرقانونی انجام میدن حتی آدم میکشن من زیادی درموردشون نمیدونم ولی پری اونجوری نبود خیلی دختر خوبی بود اما میگن برادرش برعکس اونه! یه قاتل به تمام معنا که به هیچکس هم رحم نمیکنه!
با صدای سیما دفترم رو بستم و تو کوله پشتیم گذاشتم
سیما: صبح بخیر
رونا: صبح کجا؟! عزیزم لنگه ظهره باید بگی ظهر بخیر
سیما: باشه باشه منو خوردی ، اصلا چه فرق میکنه
بعد به سمت آشپزخونه رفت و واسه خودش چایی ریخت
سیما: کی میری
رونا: ساعت پنج عصر
*****
به ویلایی که رو به روم زل زدم! دهنم کف زمین بود!
باید جمعش کنم والا آبروم میره..!
به پری زنگ زدم و گفتم که دم در منتظرم
به در بزرگشون زل زدم که کم کم باز می شود
تو دلم یه حس جدید داشتم اینگار واقعا قراره برم تو میدون جنگ تو دلم یه صلواتی فرستادم و برخدا توکل کردم
پیش به سوی جنگ...!
«بشنیدهام که عزم سفر میکنی مکن
مهر حریف و یار دگر میکنی مکن
تو در جهان غریبی غربت چه میکنی
قصد کدام خسته جگر میکنی مکن
از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر میکنی مکن... »
#عاشقانه #عشق #دخترونه
۴.۶k
۲۱ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.