✞رمان انتقام✞ پارت 65
•انتقام•
پارت شصت و پنجم✞︎🖤
دیانا: برگشتم سمت پیست رقص
خیره شدم به ارسلان و رومینا که با هم داشتن میرقصیدن
نگاهای رومینا همش روی صورت ارسلان بود
ولی ارسلان زل زده بود به صورت من
حلقه اشکی تو چشام نمایان شد...
ممدرضا: افتخار میدید ی دست با من حقیر برقصید...
دیانا: با لحن ممدرضا زدم زیر خنده
ی چشمکی هم زد که نشانه از این بود که
فقط میخواست منم لج ارسلان و در بیارم
دستمو تو دست ممدرضا حلقه کردم
و رفتیم سمت پیست رقص که همه زوج ها اون وسط بودن
چی میشد که الان به جای ممدرضا ارسلان کنارم بود
ممدرضا: رو من فکر بد نکنیا منو فقط به عنوان برادرت تصور کن...
دیانا: از پهلوی ممدرضا ی نیشگون ریزی گرفتم
که خندید تنها کسی بود که الان میتونست منو از این حالت در بیاره ممدرضا دستشو دور کمرم حلقه کرد
و منم دستمو دور گردنش گزاشتم
نگاه خشن ارسلانو رو خودم حس کردم
میخواست منو بچزونه ولی من خیلی بیشتر حالشو گرفتم
پسره پرو
همینجوری تو بغل ممدرضا تکون میخوردم
با ریتم اهنگ که اروم در گوشم گف...
ممدرضا: فک کنم به اندازه کافی حرسش در اومد..
دیانا: چطور؟
ممدرضا: اخه رومینا رو هول داد اونور و با اعصبانیت از ویلا خارج شد...
دیانا: بدون هیچ فکری از ممدرضا جدا شدم...
_مرسی بابت کمکت ممدرضا...
ممدرضا: خواهش میکنم ولی یادت نره این رومینا رو واسه من جور کنیا...بعدم بلند زد زیر خنده
دیانا: اگه جورش نکنم اسمم دیانا نیس...
ممدرضا: شوخی کردم...
دیانا: ولی کار از کار گذشته اقای ممدرضا...
ازش خدافظی کردم و از ویلا خارج شدم
که یکم تو فضای آزاد نفس بکشم
که ی دفعه ی نفر از پشت مچ دستمو سفت کشید
و منو برد پشت ی درخت...
پارت شصت و پنجم✞︎🖤
دیانا: برگشتم سمت پیست رقص
خیره شدم به ارسلان و رومینا که با هم داشتن میرقصیدن
نگاهای رومینا همش روی صورت ارسلان بود
ولی ارسلان زل زده بود به صورت من
حلقه اشکی تو چشام نمایان شد...
ممدرضا: افتخار میدید ی دست با من حقیر برقصید...
دیانا: با لحن ممدرضا زدم زیر خنده
ی چشمکی هم زد که نشانه از این بود که
فقط میخواست منم لج ارسلان و در بیارم
دستمو تو دست ممدرضا حلقه کردم
و رفتیم سمت پیست رقص که همه زوج ها اون وسط بودن
چی میشد که الان به جای ممدرضا ارسلان کنارم بود
ممدرضا: رو من فکر بد نکنیا منو فقط به عنوان برادرت تصور کن...
دیانا: از پهلوی ممدرضا ی نیشگون ریزی گرفتم
که خندید تنها کسی بود که الان میتونست منو از این حالت در بیاره ممدرضا دستشو دور کمرم حلقه کرد
و منم دستمو دور گردنش گزاشتم
نگاه خشن ارسلانو رو خودم حس کردم
میخواست منو بچزونه ولی من خیلی بیشتر حالشو گرفتم
پسره پرو
همینجوری تو بغل ممدرضا تکون میخوردم
با ریتم اهنگ که اروم در گوشم گف...
ممدرضا: فک کنم به اندازه کافی حرسش در اومد..
دیانا: چطور؟
ممدرضا: اخه رومینا رو هول داد اونور و با اعصبانیت از ویلا خارج شد...
دیانا: بدون هیچ فکری از ممدرضا جدا شدم...
_مرسی بابت کمکت ممدرضا...
ممدرضا: خواهش میکنم ولی یادت نره این رومینا رو واسه من جور کنیا...بعدم بلند زد زیر خنده
دیانا: اگه جورش نکنم اسمم دیانا نیس...
ممدرضا: شوخی کردم...
دیانا: ولی کار از کار گذشته اقای ممدرضا...
ازش خدافظی کردم و از ویلا خارج شدم
که یکم تو فضای آزاد نفس بکشم
که ی دفعه ی نفر از پشت مچ دستمو سفت کشید
و منو برد پشت ی درخت...
۱۹.۷k
۱۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.