𝒍𝒂𝒔𝒕 𝒃𝒓𝒆𝒂𝒕𝒉
𝒍𝒂𝒔𝒕 𝒃𝒓𝒆𝒂𝒕𝒉
p: 𝟐
(حاجی یه پنج دقیقه چرت زدم ادامه خوابموو دیدممم🛐😭)
ویو نامجون
من نمیخوام بفروشمت کوچولو تو به من اعتماد کردی زمانی که گروگانت گرفتن تو بعد از فرار کردن از مخمصه توی سوئیت من تو هتل اومدی و به من پناه اوردی.... اون برگه هم مال هفته قبله تو که فکر نمیکنی من بفروشمت زمانی که تو خودتو تو آغوش من جا کردی اولین حس آرامشو تجربه کردم برای همین هیچ وقت ولت نمیکنم پتو رو آروم روت کشیدم و جاتو گرم کردم بوسهای به پیشونیت زدم موهاتو از صورت تو چشمای اشکیت کنار زدم.... چراغ رو خاموش کردم و چون میدونستم از تاریکی میترسی چراغ خواب رو روشن کردم بلند شدم
رفتم تو اتاق مخفی که هیچ وقت تو رو اونجا نبردم و نشونش ندادم اونجا چند مدل اسلحه مختلف گذاشتم و
چون من به خاطر اینکه پلیسا پیدام نکنن توی هتل زندگی میکنم و میلیونها وون به هتلدار دادم تا به پلیس اطلاع نده و خب اونم تا الان نداده من هم به چند تا اسلحه خشاب انداختم
و درو قفل کردم این کار حسابی تشنم کرده بود برای همین لیوان آب تگرگی و سر کشیدم و با دیدن ساعت ۲:۳۵ دقیقه صبح سریع مسواک زدم و به سمت اتاق رفتم.......
خواب ات عمیق شده بود برای همین چراغ خواب رو از برق کشیدن ات
رو تو بغلم فشردم و نفس عمیقی کشیدم
مافیا و دانشمندهای زیادی دنبال ات هستند تا روش تحقیق و آزمایش انجام بدن
بعضیاشونم میخوان بفروشنش و پولدار بشن!
ات اولین انسانیه که تکه کوچیکی از قلبش با یکی از گرونترین الماسهای جهان بهرهگیر شده و
این خیلی عجیبه
ات اصلا منو نمیشناخت بعد از فرار کردن از کسایی که دزدیدنش تا بکشنش و الماس رو درآرن...
زمانی که تصادفی زنگ سوئیت منو زد و پرید تو بغلمون واقعاً شوکه شدم برای همین میخواستم به باند مافیا که کارش با تیمارستانیها هم بود بفروشمت چون فکر میکردم روانیمو الکی داره در مورد الماس صحبت میکنه ولی خب الان
تو این یه هفتهای که تو سوئیت منه چیزای زیادی ازش یاد گرفتم اون همیشه خدا گریه و کلنجار میکنه که چرا یه آدم معمولی نیست و باید همیشه فرار کنه!
پدر مادرشم به خاطر دفاع از خودش از دست داده...
واقعا مهربونه!
اولین باری که دیدمش ساعت ۱ نصف شب بود به اتاقم همراهیش کردم و رفتم بیرون و بدو بدو لباس گرمی براش خریدم کنار شومینه زخماشو بستم ازشم نپرسیدم چرا اینطوری در زده
ادامه.کامنت
_______
p: 𝟐
(حاجی یه پنج دقیقه چرت زدم ادامه خوابموو دیدممم🛐😭)
ویو نامجون
من نمیخوام بفروشمت کوچولو تو به من اعتماد کردی زمانی که گروگانت گرفتن تو بعد از فرار کردن از مخمصه توی سوئیت من تو هتل اومدی و به من پناه اوردی.... اون برگه هم مال هفته قبله تو که فکر نمیکنی من بفروشمت زمانی که تو خودتو تو آغوش من جا کردی اولین حس آرامشو تجربه کردم برای همین هیچ وقت ولت نمیکنم پتو رو آروم روت کشیدم و جاتو گرم کردم بوسهای به پیشونیت زدم موهاتو از صورت تو چشمای اشکیت کنار زدم.... چراغ رو خاموش کردم و چون میدونستم از تاریکی میترسی چراغ خواب رو روشن کردم بلند شدم
رفتم تو اتاق مخفی که هیچ وقت تو رو اونجا نبردم و نشونش ندادم اونجا چند مدل اسلحه مختلف گذاشتم و
چون من به خاطر اینکه پلیسا پیدام نکنن توی هتل زندگی میکنم و میلیونها وون به هتلدار دادم تا به پلیس اطلاع نده و خب اونم تا الان نداده من هم به چند تا اسلحه خشاب انداختم
و درو قفل کردم این کار حسابی تشنم کرده بود برای همین لیوان آب تگرگی و سر کشیدم و با دیدن ساعت ۲:۳۵ دقیقه صبح سریع مسواک زدم و به سمت اتاق رفتم.......
خواب ات عمیق شده بود برای همین چراغ خواب رو از برق کشیدن ات
رو تو بغلم فشردم و نفس عمیقی کشیدم
مافیا و دانشمندهای زیادی دنبال ات هستند تا روش تحقیق و آزمایش انجام بدن
بعضیاشونم میخوان بفروشنش و پولدار بشن!
ات اولین انسانیه که تکه کوچیکی از قلبش با یکی از گرونترین الماسهای جهان بهرهگیر شده و
این خیلی عجیبه
ات اصلا منو نمیشناخت بعد از فرار کردن از کسایی که دزدیدنش تا بکشنش و الماس رو درآرن...
زمانی که تصادفی زنگ سوئیت منو زد و پرید تو بغلمون واقعاً شوکه شدم برای همین میخواستم به باند مافیا که کارش با تیمارستانیها هم بود بفروشمت چون فکر میکردم روانیمو الکی داره در مورد الماس صحبت میکنه ولی خب الان
تو این یه هفتهای که تو سوئیت منه چیزای زیادی ازش یاد گرفتم اون همیشه خدا گریه و کلنجار میکنه که چرا یه آدم معمولی نیست و باید همیشه فرار کنه!
پدر مادرشم به خاطر دفاع از خودش از دست داده...
واقعا مهربونه!
اولین باری که دیدمش ساعت ۱ نصف شب بود به اتاقم همراهیش کردم و رفتم بیرون و بدو بدو لباس گرمی براش خریدم کنار شومینه زخماشو بستم ازشم نپرسیدم چرا اینطوری در زده
ادامه.کامنت
_______
۲۷.۷k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.