(عاشق غریب)
(عاشق غریب)
پارت ۳۱
از زبان باران
ارغوان رو گذاشتم تو تختش ....اتفاق چند وقت پیش یادم نمیره....کاری که رهام باهام کرد...از ترسم صدام رو هم درنیاوردم....اگه زبونم لال یه وقت مهرشاد بقهمه باید دیگه اشهدم رو بخونم....با باز شدن در نگاهم رفت سمتش....آرتا با چشمای مشکیش زل زد تو چشام....نفس نفس زنان گفت:
_باران بابابزرگ باهات کار داره
دایی سلمان با من کار داره؟خدا به خیر کنه...دست آرتا رو گرفتم و باهم رفتیم پایین....زندایی ،هانا و دایی دور گوشی تو دست دایی جمع شده بودن....دایی سرش و بالا آورد و نگاهش رو داد به من....صورتش از عصبانیت کبود بود....خدا رحم کنه....از ترس چند قدم رفتم عقب....گوشی رو داد به زندایی و اومد جلوم....با صدای کلفتش گفت:
_خونت حلاله باران
قبل از کامل تموم شدن حرفش دستش و بالا آورد محکم کوبید تو صورتم....از محکم بودن ضربش سرم گیج رفت....درد تو کل صورتم پخش شده بود...با صدای گرفتم گفتم:
_د...دایی...چ..چیکار ....میکنی؟
عربده کشید:
_اینو من باید به تو بگم ه.ر.ز.ه
یعنی چی؟چرا از حرفاش هیچی سر در نمیارم....چرا داره به من تهمت میزنه....دستم و از رو صورتم برداشتم....
_چی شده؟؟چرا دارید اینجوری صحبت میکنید؟؟
صدای زندایی بلندشد:
_باران من تورو جای دخترم میدونستم....اما تو چیکار کردی به پسر خودم تو خونش خیانت کردی
هانا اضافه کرد:
_اونم با بهترین دوستش...پسر عمش...رهام
رهام...یاد اتفاقی افتادم که او آشپزخونه افتاد...اونا فکر میکنن من خیانت کردم؟؟سرم و تکون دادم و گفتم:
_زندایی... تروخدا اینجوری نگو .... به خدا رهام عوضی باهام اون کار رو کرد...به مهرشاد نگیدا...منو تیکه تیکه میکنه
_چیو؟
با صدای مهرشاد از جلوی در دمای بدنم چند درجه اومد پایین....به قیافه ی سوالیش نگاه کردم....ترسم به واقعیت تبدیل شد....دایی نگاهی به من انداخت و رفت گوشیو آورد ...گوشیو داشت میبرد سمت مهرشاد که با تمنا گفتم:
_دایی ....چیکار میکنی؟؟بابا سوء تفاهمه.... خدا ارغوانمو ازم بگیره اگه دروغ بگم
مهرشاد گوشیو و از دست باباش کشید و با دیدن صفحه ی گوشی گوشاش سرخ شد....مطمئنم عکسه من و رهامه....نگاهش و داد به من...
_باران این چیه؟؟
با ترس و ارز توی صدام گفتم:
_مهرشاد به خدا من کاری نک...
حرفم رو قطع کرد....
_میگم این چیههههه
حمله ور شد سمتم که هانا جلوش و گرفت...هانا؟؟همین که تا چند وقت پیش پشت سر من داستان درست میکرد؟؟میدونم این کارش فقط برای اینکه خودشو خوب نشون بده اما بابت کارش ازش ممنونم....سریع رفتم عقب....از پله رفتم بالا که در صدم ثانیه کشیده شدم....بدنم محکم به زمین خورد اما هیچ دردی جز درد قلبم حس نمیکردم....چرا خانوادم باید راجبم همچین فکری کنن؟؟مگه همچین شناختی از من داشتن؟؟با لگد هایی که پی در پی به کمرم میخورد نفسم بالا نمیومد...انگار یه قاتل شده بود...هیچ رحمی توش پیدا نمیشد...
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
پارت ۳۱
از زبان باران
ارغوان رو گذاشتم تو تختش ....اتفاق چند وقت پیش یادم نمیره....کاری که رهام باهام کرد...از ترسم صدام رو هم درنیاوردم....اگه زبونم لال یه وقت مهرشاد بقهمه باید دیگه اشهدم رو بخونم....با باز شدن در نگاهم رفت سمتش....آرتا با چشمای مشکیش زل زد تو چشام....نفس نفس زنان گفت:
_باران بابابزرگ باهات کار داره
دایی سلمان با من کار داره؟خدا به خیر کنه...دست آرتا رو گرفتم و باهم رفتیم پایین....زندایی ،هانا و دایی دور گوشی تو دست دایی جمع شده بودن....دایی سرش و بالا آورد و نگاهش رو داد به من....صورتش از عصبانیت کبود بود....خدا رحم کنه....از ترس چند قدم رفتم عقب....گوشی رو داد به زندایی و اومد جلوم....با صدای کلفتش گفت:
_خونت حلاله باران
قبل از کامل تموم شدن حرفش دستش و بالا آورد محکم کوبید تو صورتم....از محکم بودن ضربش سرم گیج رفت....درد تو کل صورتم پخش شده بود...با صدای گرفتم گفتم:
_د...دایی...چ..چیکار ....میکنی؟
عربده کشید:
_اینو من باید به تو بگم ه.ر.ز.ه
یعنی چی؟چرا از حرفاش هیچی سر در نمیارم....چرا داره به من تهمت میزنه....دستم و از رو صورتم برداشتم....
_چی شده؟؟چرا دارید اینجوری صحبت میکنید؟؟
صدای زندایی بلندشد:
_باران من تورو جای دخترم میدونستم....اما تو چیکار کردی به پسر خودم تو خونش خیانت کردی
هانا اضافه کرد:
_اونم با بهترین دوستش...پسر عمش...رهام
رهام...یاد اتفاقی افتادم که او آشپزخونه افتاد...اونا فکر میکنن من خیانت کردم؟؟سرم و تکون دادم و گفتم:
_زندایی... تروخدا اینجوری نگو .... به خدا رهام عوضی باهام اون کار رو کرد...به مهرشاد نگیدا...منو تیکه تیکه میکنه
_چیو؟
با صدای مهرشاد از جلوی در دمای بدنم چند درجه اومد پایین....به قیافه ی سوالیش نگاه کردم....ترسم به واقعیت تبدیل شد....دایی نگاهی به من انداخت و رفت گوشیو آورد ...گوشیو داشت میبرد سمت مهرشاد که با تمنا گفتم:
_دایی ....چیکار میکنی؟؟بابا سوء تفاهمه.... خدا ارغوانمو ازم بگیره اگه دروغ بگم
مهرشاد گوشیو و از دست باباش کشید و با دیدن صفحه ی گوشی گوشاش سرخ شد....مطمئنم عکسه من و رهامه....نگاهش و داد به من...
_باران این چیه؟؟
با ترس و ارز توی صدام گفتم:
_مهرشاد به خدا من کاری نک...
حرفم رو قطع کرد....
_میگم این چیههههه
حمله ور شد سمتم که هانا جلوش و گرفت...هانا؟؟همین که تا چند وقت پیش پشت سر من داستان درست میکرد؟؟میدونم این کارش فقط برای اینکه خودشو خوب نشون بده اما بابت کارش ازش ممنونم....سریع رفتم عقب....از پله رفتم بالا که در صدم ثانیه کشیده شدم....بدنم محکم به زمین خورد اما هیچ دردی جز درد قلبم حس نمیکردم....چرا خانوادم باید راجبم همچین فکری کنن؟؟مگه همچین شناختی از من داشتن؟؟با لگد هایی که پی در پی به کمرم میخورد نفسم بالا نمیومد...انگار یه قاتل شده بود...هیچ رحمی توش پیدا نمیشد...
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
۲.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.