گس لایتر/ پارت ۱۵
از زبان جونگکوک:
بعد از مکالمه نسبتا طولانی با بایول گوشی رو قطع کردم و سراغ کارام رفتم...چن تا جلسه داشتم...یه قرارداد مهمم بود...تازه فردا آخر هفتس...یه گروه دکوراتور میان دکور دفترمو عوض کنن...از این دکوراسیون سفید خوشم نمیاد... مانع تمرکزم میشه...
شب...
از زبان بایول:
شب آماده شدم که با جونگکوک برم بیرون...به اوما گفتم ممکنه دیر بیام که مثل دفعه پیش ناراحت نشه...با ماشین خودش اومد دنبالم... همیشه توی افکارم با خودم کلنجار میرفتم تا موقع دیدن جونگکوک ریلکس باشم اما هر بار با دیدنش بیشتر از قبل هیجان زده میشم!...حضورش قدرت تمرکز کردن و خونسرد بودن و ازم میگیره... حالا که فک میکنم....عمیقا دلمو بهش باختم... وقتی رسیدم پیش ماشینش...پیاده شد و درو برام باز کرد... مثل همیشه خیلی خوشتیپ و خوش اندام بود...جونگکوک مردی بود که هیچ دختری دست رد به سینش نمیزد!...تا اون لحظه حواسم سرجاش بود...اما وقتی نزدیکم اومد که در رو باز کنه، بوی عطرش محاصره م کرد...همیشه شیشه ارغوانی رنگ عطرش که به حروف روژا داو الیزیوم مزین بود توجهمو توی ماشینش جلب میکرد...تلخ و خنک...ترکیب بی نظیری از زنبق...سیب...فلفل صورتی...وانیل و عنبر....از شدت هیجان گونه هام گل انداخته بود... روبروش ایستاده بودم...هنوز سوار ماشین نشده بودم...روی لباش...تبسم پررنگی نشست که از زمانی که تو دانشگاه شناختمش تا بحال نظیرشو ندیده بودم...ابروهاشو بالا انداخت و گفت: نمیخوای سوار شی؟!...من اومدم تورو بدزدم هاااا...اگه سوار نشی در اونصورت مجبورم خشونت آمیز برخورد کنم!...
با شنیدن جمله آخر جونگکوک احساس کردم قلبم با سرعت بالاتری میتپه...هل شدم...گفتم: ببخشید...حواسم پرت شد...بعدشم نشستم روی صندلی...جونگکوک در رو بست و از طرف دیگه اومد سوار شد...با شیطنت پرسید: به چی حواست پرت شد؟!
بایول: هیچی.... میتونم بپرسم کجا میریم؟
جونگکوک: تا حالا شبا دریا رفتی؟
بایول: همه میرن
جونگکوک: نه...منظورم پارکای ساحلی نبود...کنار دریا...خارج از شهر
بایول: نه...نرفتم
جونگکوک: امشب میری
بایول: واقعا؟
جونگکوک: واقعا...البته میدونم میترسی...اما خب من باهاتم... اونجا کوسه نداره...توام کوچولوتر از اونی هستی که بخورنت و سیر بشن
بایول: هییییی جئون جونگکوک!!!!...داری مسخرم میکنی؟!!!...یعنی من بچم؟!!!
جونگکوک: نه...شوخی کردم... نظرت چیه موزیک گوش کنیم؟
بایول: عالیه...
از زبان جونگکوک:
از رفتارها و زبان بدنش مشهوده که چقدددد در حضورم کنترل خودشو از دست میده و احساساتی میشه... اون بهم علاقه داره...وگرنه انقد موقع دیدنم هیجان زده نمیشد... اما هنوز مونده... برای اینکه بتونم قلبشو تو مشتم بگیرم یه مرحله دیگم مونده!...از همون امروز ظهر که بهش فک کردم احساس بدی داشتم...چه برسه به حالا که میخوام انجامش بدم...چن تا قرص آرامبخش رو باهم خوردم که اضطرابم و کنترل کنه...نمیدونم چرا همچین اختلالی رو من باید داشته باشم...اما خودم کنترلش میکنم...بهش مسلط میشم....اجازه نمیدم بایول بفهمه!!!
بعد از یه ساعتی رسیدیم جاییکه گفته بودم... قبل اینکه از ماشین پیاده بشیم به بایول گفتم: قبل پیاده شدن در داشبورد رو باز کن...در داشبورد و باز کرد...بادیدن جعبه ای که اونجا بود تقریبا جیغی کشید:واییییییییییی پسر!!!!....دوباره کادو؟؟؟!! خیلی ازت ممنونم
جونگکوک: بازش کن ببین دوسش داری؟...جعبه رو آورد و بازش کرد... یه گردنبند براش خریده بودم...همیشه تو گردنش از این گردنبندای ظریف اما منحصر به فرد و یونیک میدیدم... موهاشو جمع کرد و گفت: میشه برام ببندیش؟
دستمو بردم...براش گردنبندشو بستم... برگشت...با لبخند بهش نگاه کرد: خیلی قشنگه!!!!... خیلی دوسش دارم...خیلی!!!
جونگکوک: در برابر زیبایی تو رنگ میبازه!... حالا میخوای پیاده شیم؟
بایول: البته....
بعد از مکالمه نسبتا طولانی با بایول گوشی رو قطع کردم و سراغ کارام رفتم...چن تا جلسه داشتم...یه قرارداد مهمم بود...تازه فردا آخر هفتس...یه گروه دکوراتور میان دکور دفترمو عوض کنن...از این دکوراسیون سفید خوشم نمیاد... مانع تمرکزم میشه...
شب...
از زبان بایول:
شب آماده شدم که با جونگکوک برم بیرون...به اوما گفتم ممکنه دیر بیام که مثل دفعه پیش ناراحت نشه...با ماشین خودش اومد دنبالم... همیشه توی افکارم با خودم کلنجار میرفتم تا موقع دیدن جونگکوک ریلکس باشم اما هر بار با دیدنش بیشتر از قبل هیجان زده میشم!...حضورش قدرت تمرکز کردن و خونسرد بودن و ازم میگیره... حالا که فک میکنم....عمیقا دلمو بهش باختم... وقتی رسیدم پیش ماشینش...پیاده شد و درو برام باز کرد... مثل همیشه خیلی خوشتیپ و خوش اندام بود...جونگکوک مردی بود که هیچ دختری دست رد به سینش نمیزد!...تا اون لحظه حواسم سرجاش بود...اما وقتی نزدیکم اومد که در رو باز کنه، بوی عطرش محاصره م کرد...همیشه شیشه ارغوانی رنگ عطرش که به حروف روژا داو الیزیوم مزین بود توجهمو توی ماشینش جلب میکرد...تلخ و خنک...ترکیب بی نظیری از زنبق...سیب...فلفل صورتی...وانیل و عنبر....از شدت هیجان گونه هام گل انداخته بود... روبروش ایستاده بودم...هنوز سوار ماشین نشده بودم...روی لباش...تبسم پررنگی نشست که از زمانی که تو دانشگاه شناختمش تا بحال نظیرشو ندیده بودم...ابروهاشو بالا انداخت و گفت: نمیخوای سوار شی؟!...من اومدم تورو بدزدم هاااا...اگه سوار نشی در اونصورت مجبورم خشونت آمیز برخورد کنم!...
با شنیدن جمله آخر جونگکوک احساس کردم قلبم با سرعت بالاتری میتپه...هل شدم...گفتم: ببخشید...حواسم پرت شد...بعدشم نشستم روی صندلی...جونگکوک در رو بست و از طرف دیگه اومد سوار شد...با شیطنت پرسید: به چی حواست پرت شد؟!
بایول: هیچی.... میتونم بپرسم کجا میریم؟
جونگکوک: تا حالا شبا دریا رفتی؟
بایول: همه میرن
جونگکوک: نه...منظورم پارکای ساحلی نبود...کنار دریا...خارج از شهر
بایول: نه...نرفتم
جونگکوک: امشب میری
بایول: واقعا؟
جونگکوک: واقعا...البته میدونم میترسی...اما خب من باهاتم... اونجا کوسه نداره...توام کوچولوتر از اونی هستی که بخورنت و سیر بشن
بایول: هییییی جئون جونگکوک!!!!...داری مسخرم میکنی؟!!!...یعنی من بچم؟!!!
جونگکوک: نه...شوخی کردم... نظرت چیه موزیک گوش کنیم؟
بایول: عالیه...
از زبان جونگکوک:
از رفتارها و زبان بدنش مشهوده که چقدددد در حضورم کنترل خودشو از دست میده و احساساتی میشه... اون بهم علاقه داره...وگرنه انقد موقع دیدنم هیجان زده نمیشد... اما هنوز مونده... برای اینکه بتونم قلبشو تو مشتم بگیرم یه مرحله دیگم مونده!...از همون امروز ظهر که بهش فک کردم احساس بدی داشتم...چه برسه به حالا که میخوام انجامش بدم...چن تا قرص آرامبخش رو باهم خوردم که اضطرابم و کنترل کنه...نمیدونم چرا همچین اختلالی رو من باید داشته باشم...اما خودم کنترلش میکنم...بهش مسلط میشم....اجازه نمیدم بایول بفهمه!!!
بعد از یه ساعتی رسیدیم جاییکه گفته بودم... قبل اینکه از ماشین پیاده بشیم به بایول گفتم: قبل پیاده شدن در داشبورد رو باز کن...در داشبورد و باز کرد...بادیدن جعبه ای که اونجا بود تقریبا جیغی کشید:واییییییییییی پسر!!!!....دوباره کادو؟؟؟!! خیلی ازت ممنونم
جونگکوک: بازش کن ببین دوسش داری؟...جعبه رو آورد و بازش کرد... یه گردنبند براش خریده بودم...همیشه تو گردنش از این گردنبندای ظریف اما منحصر به فرد و یونیک میدیدم... موهاشو جمع کرد و گفت: میشه برام ببندیش؟
دستمو بردم...براش گردنبندشو بستم... برگشت...با لبخند بهش نگاه کرد: خیلی قشنگه!!!!... خیلی دوسش دارم...خیلی!!!
جونگکوک: در برابر زیبایی تو رنگ میبازه!... حالا میخوای پیاده شیم؟
بایول: البته....
۲۰.۶k
۰۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.