🩸...ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟟...🩸
🩸...ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟟...🩸
درست شبیه بچه کوچولویی که ساعت ها وقتش رو صرف ساختن بادبادک میکنه و بادبادکش قبل اینکه اوج بگیره خراب میشه حس ناامیدی داشت؛ نمیتونست یک دقیقه دیگه هم اونجا بمونه یقش رو ول کرد و به سمت در چرخید
_ گریه کن
سرجاش خشک شد و با تعجب به عقب نگاه کرد
☆ منظورت چیه؟
_ فقط گریه کن، نمیخوای خودت رو خالی کنی؟
☆ نیازی نیست...
[پایان فلش بک، بوسان🇰🇷]
◦•●◉✿✿◉●•◦
[یونان، مأموریتِ ناقص🇬🇷، ادامه...]
وارد کوچه تاریک شد
هوا گرم بود اما کالبدش به سردی برفِ زمستونی رسید
اونها باید برمیگشتن.
نیروهای متحد کره تا نیمه شب براشون صبر میکردن و بعد به مقصد کره جنوبی، یونان رو ترک میکردن...
تند تر حرکت کرد اولین باری بود که حس می کرد عین یک لاکپشت پیر قدم برمیداره، البته مشکل از گام برداشتنش نبود مشکلِ اصلی فتنه درونش بود که آروم نمیگرفت.
اگر پیداش نمیکرد باید بیخیال میشد؟
اگر پیداش نمیکرد باید تنهایی برمیگشت؟
اگر پیداش نمیکرد باید از عطرِ قهوه متنفر میشد؟
اگر پیداش نمیکرد هم باید طبق معمول به وطنش برمیگشت؟
به نقطه ای رسید که از اون دو راه منشعب و جدا میشد.
باید به کدوم سمت میرفت؟ راست یا چپ؟
خودش رو به پهلوی دیوارِ سنگی کشید و با بالابردن گردنش به آسمونِ تیره شب خیره شد، انتخاب راهِ اشتباه پیدا نکردن ونوس رو به همراه داشت.
صدای نفس نفس زدن فردی رو از کوچه باریکِ سمت چپ احساس کرد، با دلهره نگاهش رو آسمون گرفت و سرش رو کمی خم کرد. اگر یکی از جاسوس ها مچش رو میگرفت نقششون به فنا میرفت
_ ونو... س...؟
مردمکِ بیپرواش در جستجوی فرد غریبه ای بود که با پیدا کردنِ همرزمِ خودی آسوده شد
☆ تویی عوضی..؟
_ آره خودمم
با طمأنینه و بیسروصدا به سمتش حرکت کرد؛ نزدیکش ایستاد و درست مثل سوآه نشست و به دیوار تکیه داد
☆ نشان روی کالسکه رو برداشتم
مچش رو باز کرد و کاغذ تا شده رو توی دست اریس گذاشت
_ نباید اینقدر پیش میرفتی وقتی ممکن بود لو بری
☆ اگر فرد بیگناه دیگه ای مثل پدرم از روی کنجکاوی درگیر این ماجرا بشه و مجازات کنجکاویش مرگ باشه باید بذاریم اتفاق بیوفته؟
_ پدرت فرد محترمیه
یادداشتش خیلی کمکمون کرد متاسفم اما نذار تا افشا شدن این معما کسی در مورد مرگش بدونه...
☆ اگر مامانم این رو میخواسته من حرفی ندارم
_ خیلی دویدی؟ نقابت رو بردار
☆ اما هویتم....
_ هیچکس نیست و نقابِ تو فقط برای شناسایی نشدن توسط دشمن بود؛ اما نقابِ من دلایل متعددی داره
کاغذ رو توی جیب کت گذاشت و با دست نقابِ چهره سوآه رو کنار زد؛ بعد از اون بادقت جزئیات ظریفِ صورتِ دخترک رو به ذهن سپرد و دوباره به ماه خیره شد
_ تا حالا به رابطه ما فکر کردی؟
𝓘𝓲𝓴𝓮..?
درست شبیه بچه کوچولویی که ساعت ها وقتش رو صرف ساختن بادبادک میکنه و بادبادکش قبل اینکه اوج بگیره خراب میشه حس ناامیدی داشت؛ نمیتونست یک دقیقه دیگه هم اونجا بمونه یقش رو ول کرد و به سمت در چرخید
_ گریه کن
سرجاش خشک شد و با تعجب به عقب نگاه کرد
☆ منظورت چیه؟
_ فقط گریه کن، نمیخوای خودت رو خالی کنی؟
☆ نیازی نیست...
[پایان فلش بک، بوسان🇰🇷]
◦•●◉✿✿◉●•◦
[یونان، مأموریتِ ناقص🇬🇷، ادامه...]
وارد کوچه تاریک شد
هوا گرم بود اما کالبدش به سردی برفِ زمستونی رسید
اونها باید برمیگشتن.
نیروهای متحد کره تا نیمه شب براشون صبر میکردن و بعد به مقصد کره جنوبی، یونان رو ترک میکردن...
تند تر حرکت کرد اولین باری بود که حس می کرد عین یک لاکپشت پیر قدم برمیداره، البته مشکل از گام برداشتنش نبود مشکلِ اصلی فتنه درونش بود که آروم نمیگرفت.
اگر پیداش نمیکرد باید بیخیال میشد؟
اگر پیداش نمیکرد باید تنهایی برمیگشت؟
اگر پیداش نمیکرد باید از عطرِ قهوه متنفر میشد؟
اگر پیداش نمیکرد هم باید طبق معمول به وطنش برمیگشت؟
به نقطه ای رسید که از اون دو راه منشعب و جدا میشد.
باید به کدوم سمت میرفت؟ راست یا چپ؟
خودش رو به پهلوی دیوارِ سنگی کشید و با بالابردن گردنش به آسمونِ تیره شب خیره شد، انتخاب راهِ اشتباه پیدا نکردن ونوس رو به همراه داشت.
صدای نفس نفس زدن فردی رو از کوچه باریکِ سمت چپ احساس کرد، با دلهره نگاهش رو آسمون گرفت و سرش رو کمی خم کرد. اگر یکی از جاسوس ها مچش رو میگرفت نقششون به فنا میرفت
_ ونو... س...؟
مردمکِ بیپرواش در جستجوی فرد غریبه ای بود که با پیدا کردنِ همرزمِ خودی آسوده شد
☆ تویی عوضی..؟
_ آره خودمم
با طمأنینه و بیسروصدا به سمتش حرکت کرد؛ نزدیکش ایستاد و درست مثل سوآه نشست و به دیوار تکیه داد
☆ نشان روی کالسکه رو برداشتم
مچش رو باز کرد و کاغذ تا شده رو توی دست اریس گذاشت
_ نباید اینقدر پیش میرفتی وقتی ممکن بود لو بری
☆ اگر فرد بیگناه دیگه ای مثل پدرم از روی کنجکاوی درگیر این ماجرا بشه و مجازات کنجکاویش مرگ باشه باید بذاریم اتفاق بیوفته؟
_ پدرت فرد محترمیه
یادداشتش خیلی کمکمون کرد متاسفم اما نذار تا افشا شدن این معما کسی در مورد مرگش بدونه...
☆ اگر مامانم این رو میخواسته من حرفی ندارم
_ خیلی دویدی؟ نقابت رو بردار
☆ اما هویتم....
_ هیچکس نیست و نقابِ تو فقط برای شناسایی نشدن توسط دشمن بود؛ اما نقابِ من دلایل متعددی داره
کاغذ رو توی جیب کت گذاشت و با دست نقابِ چهره سوآه رو کنار زد؛ بعد از اون بادقت جزئیات ظریفِ صورتِ دخترک رو به ذهن سپرد و دوباره به ماه خیره شد
_ تا حالا به رابطه ما فکر کردی؟
𝓘𝓲𝓴𝓮..?
۴.۴k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.