تـ کـ پـ ارتـ یـ هیونجین ★
تـکـ پـارتـیـ#هیونجین ★
سایه قهوه ای کمرنگ را برداشت و با دقت بر روی چشمان کشیده پسر زد...
سپس کمی از رژ لب نود را بر روی لب های خواستنی پسر مالید...
پسر به خاطر این نزدیکی واقعا خوشحال بود...
چرا که معشوقه اش در چند سانتی متری اش بود اما از قلب ویران شده از عشق پسر خبر نداشت
اماده بود و مثل همیشه کاملا بی نقص و زیبا...
مانند تکه ای از ماه بود...
²ساعت بعد
از روی استیج پایین امد...
به همراه اعضای گروه به سمت دیگران رفت و بابت سختکوشی هایشان تشکر کرد
اما دخترک که کارش تمام شده بود پس چرا هنوز منتظر بود؟
پسر گفت«بچه ها من میرم یه لحظه کار دارم»
لیدر گروه با خستگی گفت«باشه راحت باش ولی بعدا بیا خونه»
پسر به سمت دخترک رفت و گفت«چرا هنوز اینجایی ا/ت شی؟»
دخترک با لبخند گفت«عه اصن متوجه نشدم اومدید اها درباره اون راستش منتظر بودم که بیاین و خسته نباشیدـی بگم و برم حیح»
پسر هم گفت«خب راستش حالا که تو اینجایی میخوام یچیزی بهت بگم»
(ژونززززز توووو فقططط بگوووووو😂😂😂😂👍🌝🫱🏽🫲🏻)
دخترک با کنجکاوی گفت«خب چی میخوای بگی؟»(خو خر نفهم بفهم دیهههه عههههه🩴🩴🩴🩴🩴)
پسر گفت«راستش...من چطور بگم...»
دخترک گفت«خب حالا که تو نمیتونی بزار من یچیزی بگم»
پسر با سر تاییدی کرد که دخترک گفت«هیونجین...من ازت خوشم میاد از همون اول که از نزدیک دیدمت،باهات حرف زدم،برات میکاپ انجام دادم...راستش قلبمو بهت باختم تو واقعا واقعا مثل شاهزاده هایی که زبون اذمو بند میاره و با خودش میگه مگه ادم به این خوبی هم داریم تو این دنیای بی رحم؟»
پسر با تعجب به دخترک نگاه میکرد دخترک ذهن پسر را خوانده بود؟
دخترک گفت«هر روز دارم میکاپش میکنم اما اینکه مزه شو نچشیدم واقعا اذیتم میکنه و دوست دارم حالا که بهت اعترافمو کردم چه ردم بکنی چه نه مزه شو بچشم»(بسم الله تعارف نکنا راحت باش ماهم اینجا خفاش😂😂🌝🥸)
پسر را بر روی مبل سه نفره قهوه ای رنگ و چرمی هل داد و بر روی پای پسر نشست،دستانش را دور گردن پسر و پاهایش را دور کمر پسر گذاشت و لب هایش را به سمت گوش پسر برد و لب زد«لعنتی بگو که تو هم همینو میخوای بگو منو میخوای»
و سپس فاصله خودش و پسر را با لب هایشان به هیچ رساند
پسر که حس متقابل را به دخترک داشت دستانش را پشت کمر دخترک گذاشت ،چشمانش را بست و بوسه ای خواستنی را با دخترک(بیشتر مامی شد تا دخترک🥸😐)اغاز کرد
پسر لب هایش را از دخترک جدا کرد و گفت«هوم...دیگه تحملم به هیچ رسیده»
و دخترک را بر روی مبل قهوه ای رنگ پرت کرد و بوسه ای جدید را اغاز کرد،با یک دست دستان دخترک را بالای سرش اسیر کرد و با دخالت زبانش بوسه را عمیق تر از قبل کرد جای جای دهان دخترک را گشت و چشید از دخترک جدا شد و نفس زنان گفت...
سایه قهوه ای کمرنگ را برداشت و با دقت بر روی چشمان کشیده پسر زد...
سپس کمی از رژ لب نود را بر روی لب های خواستنی پسر مالید...
پسر به خاطر این نزدیکی واقعا خوشحال بود...
چرا که معشوقه اش در چند سانتی متری اش بود اما از قلب ویران شده از عشق پسر خبر نداشت
اماده بود و مثل همیشه کاملا بی نقص و زیبا...
مانند تکه ای از ماه بود...
²ساعت بعد
از روی استیج پایین امد...
به همراه اعضای گروه به سمت دیگران رفت و بابت سختکوشی هایشان تشکر کرد
اما دخترک که کارش تمام شده بود پس چرا هنوز منتظر بود؟
پسر گفت«بچه ها من میرم یه لحظه کار دارم»
لیدر گروه با خستگی گفت«باشه راحت باش ولی بعدا بیا خونه»
پسر به سمت دخترک رفت و گفت«چرا هنوز اینجایی ا/ت شی؟»
دخترک با لبخند گفت«عه اصن متوجه نشدم اومدید اها درباره اون راستش منتظر بودم که بیاین و خسته نباشیدـی بگم و برم حیح»
پسر هم گفت«خب راستش حالا که تو اینجایی میخوام یچیزی بهت بگم»
(ژونززززز توووو فقططط بگوووووو😂😂😂😂👍🌝🫱🏽🫲🏻)
دخترک با کنجکاوی گفت«خب چی میخوای بگی؟»(خو خر نفهم بفهم دیهههه عههههه🩴🩴🩴🩴🩴)
پسر گفت«راستش...من چطور بگم...»
دخترک گفت«خب حالا که تو نمیتونی بزار من یچیزی بگم»
پسر با سر تاییدی کرد که دخترک گفت«هیونجین...من ازت خوشم میاد از همون اول که از نزدیک دیدمت،باهات حرف زدم،برات میکاپ انجام دادم...راستش قلبمو بهت باختم تو واقعا واقعا مثل شاهزاده هایی که زبون اذمو بند میاره و با خودش میگه مگه ادم به این خوبی هم داریم تو این دنیای بی رحم؟»
پسر با تعجب به دخترک نگاه میکرد دخترک ذهن پسر را خوانده بود؟
دخترک گفت«هر روز دارم میکاپش میکنم اما اینکه مزه شو نچشیدم واقعا اذیتم میکنه و دوست دارم حالا که بهت اعترافمو کردم چه ردم بکنی چه نه مزه شو بچشم»(بسم الله تعارف نکنا راحت باش ماهم اینجا خفاش😂😂🌝🥸)
پسر را بر روی مبل سه نفره قهوه ای رنگ و چرمی هل داد و بر روی پای پسر نشست،دستانش را دور گردن پسر و پاهایش را دور کمر پسر گذاشت و لب هایش را به سمت گوش پسر برد و لب زد«لعنتی بگو که تو هم همینو میخوای بگو منو میخوای»
و سپس فاصله خودش و پسر را با لب هایشان به هیچ رساند
پسر که حس متقابل را به دخترک داشت دستانش را پشت کمر دخترک گذاشت ،چشمانش را بست و بوسه ای خواستنی را با دخترک(بیشتر مامی شد تا دخترک🥸😐)اغاز کرد
پسر لب هایش را از دخترک جدا کرد و گفت«هوم...دیگه تحملم به هیچ رسیده»
و دخترک را بر روی مبل قهوه ای رنگ پرت کرد و بوسه ای جدید را اغاز کرد،با یک دست دستان دخترک را بالای سرش اسیر کرد و با دخالت زبانش بوسه را عمیق تر از قبل کرد جای جای دهان دخترک را گشت و چشید از دخترک جدا شد و نفس زنان گفت...
۵.۹k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.