پارت 36
پارت 36
ات
دیگه عصر شده الانکه جیمین بیاد منم رفتم از یه جفت لباس گرم پوشیدم آخه هوا سرد بود داشتم آماده میشدم که در اتاق باز شد
جیمین: آماده شدی
ات: آره امادم اما تو لباس گرم پوشیدی هوا سرده
جیمین: آره پوشیدم بیا زود باش
ات:باشه اومدم
دسته جیمینو گرفتم و از اتاق رفتیم بیرون
جیمین: خوبه تویه سالون کسی نیست بیا بریم بیرون
ات: باشه بریم
رفتیم حیات قصر نگهبانی قصر و ایستاده بودن جلوی در
جیمین: این جین کجا موند
آها اومد
جین: صبر کنید من نگهبان هارو میبرم اون طرف
جیمین: باشه زود باش
همینکه جین نگهبانان رو برد اون طرف منم دسته ات رو گرفتم و زود از قصر بیرون رفتیم
یه نفسه عمیقی کشیدم
ات: ما الان بیرون از قصریم یعنی ما الان مثلا ادم ادمای عادی بیرون هستیم
جیمین:اره و الان هرجا تو خواستی میریم
ات: خوب بریم کناره رود خانه قدم بزنیم
جیمین: باشه بریم
رفتیم کناره رود خانه تا وقتی که هوا تاریک میشد اونجا بودیم حتا یه ثانیه هم دسته ات رو ول نکردم
ات: جیمین انگار قراره منو بدزدن
جیمین:نه خدا نکنه چی داری میگی
ات: آخه حتا یه ثانیه هم دستمو ول نکردی
جیمین: میترسم بلای سرت بیاد
ات: باشه ولش کن فکرای بد نکنیم بریم یه چیزی بخوریم
جیمین: باشه بریم
ات
رفتیم غذا خوردیم و خیلی گشتیم و می خندیدم
با ترس اینکه الانکه یکی مارو بشناسه داشتیم قدم میزدیم
جیمین: الانکه برسیم قصر باید جین هواسه نگهان ها رو پرت کنه و دور واسمون باز کنه
ات: آره اما رسیدیم دمه ذره قصر چرا پرنس جین درو باز نمیکنه
جیمین: نمیدونم این بیرون یخ زدیم حتمآ سردته بیا بغلم تا گرم بشی
ات: باشه
خودمو تویه بغله جیمین غایم کردم خیلی سردم میشد
جیمین: این جین کجا موند از کی تاحالا اینجا وایستادیم اگه زود نریم پدربزرگ شک میکنه
اوه درو باز کرد بریم داخل
ات: باشه بریم
رفتیم داخل قصر
جیمین: جین چرا دیر کردی
جین: خوب نمیتونستم نگهبان ها رو از اینجا دور کنم راستی پدربزرگ پرسید که کجایین منم گفتم که زن داداش حالش خوب نیست بخاطر همین نیومدین سره شام
جیمین: باشه کاره خوبی کردی ات بریم اتاقمون
ات:باشه
رفتیم اتاقمون لباس هامون رو عوض کردیم و رویه تخت دراز کشیدیم
جیمین:چه روزه خوبی بود خاطره شد مگه نه
ات:آره خیلی خوش گذشت یه روزه بیاد ماندنی
جیمین:بازم میریم فقط کافیه تو خوشحال باشی
ات: خوشحالی تو خوشحالی منه
خودمو تویه بغله جیمین غایم کردم و کم کم خوابم برد
جیمین
مثله فرشته ها خوابه ببین چطوری خودشو تویه بغلم غایم کرده
داشتم نگاهش میکردم که کم کم خوابم برد
این داستان ادامه دارد
ات
دیگه عصر شده الانکه جیمین بیاد منم رفتم از یه جفت لباس گرم پوشیدم آخه هوا سرد بود داشتم آماده میشدم که در اتاق باز شد
جیمین: آماده شدی
ات: آره امادم اما تو لباس گرم پوشیدی هوا سرده
جیمین: آره پوشیدم بیا زود باش
ات:باشه اومدم
دسته جیمینو گرفتم و از اتاق رفتیم بیرون
جیمین: خوبه تویه سالون کسی نیست بیا بریم بیرون
ات: باشه بریم
رفتیم حیات قصر نگهبانی قصر و ایستاده بودن جلوی در
جیمین: این جین کجا موند
آها اومد
جین: صبر کنید من نگهبان هارو میبرم اون طرف
جیمین: باشه زود باش
همینکه جین نگهبانان رو برد اون طرف منم دسته ات رو گرفتم و زود از قصر بیرون رفتیم
یه نفسه عمیقی کشیدم
ات: ما الان بیرون از قصریم یعنی ما الان مثلا ادم ادمای عادی بیرون هستیم
جیمین:اره و الان هرجا تو خواستی میریم
ات: خوب بریم کناره رود خانه قدم بزنیم
جیمین: باشه بریم
رفتیم کناره رود خانه تا وقتی که هوا تاریک میشد اونجا بودیم حتا یه ثانیه هم دسته ات رو ول نکردم
ات: جیمین انگار قراره منو بدزدن
جیمین:نه خدا نکنه چی داری میگی
ات: آخه حتا یه ثانیه هم دستمو ول نکردی
جیمین: میترسم بلای سرت بیاد
ات: باشه ولش کن فکرای بد نکنیم بریم یه چیزی بخوریم
جیمین: باشه بریم
ات
رفتیم غذا خوردیم و خیلی گشتیم و می خندیدم
با ترس اینکه الانکه یکی مارو بشناسه داشتیم قدم میزدیم
جیمین: الانکه برسیم قصر باید جین هواسه نگهان ها رو پرت کنه و دور واسمون باز کنه
ات: آره اما رسیدیم دمه ذره قصر چرا پرنس جین درو باز نمیکنه
جیمین: نمیدونم این بیرون یخ زدیم حتمآ سردته بیا بغلم تا گرم بشی
ات: باشه
خودمو تویه بغله جیمین غایم کردم خیلی سردم میشد
جیمین: این جین کجا موند از کی تاحالا اینجا وایستادیم اگه زود نریم پدربزرگ شک میکنه
اوه درو باز کرد بریم داخل
ات: باشه بریم
رفتیم داخل قصر
جیمین: جین چرا دیر کردی
جین: خوب نمیتونستم نگهبان ها رو از اینجا دور کنم راستی پدربزرگ پرسید که کجایین منم گفتم که زن داداش حالش خوب نیست بخاطر همین نیومدین سره شام
جیمین: باشه کاره خوبی کردی ات بریم اتاقمون
ات:باشه
رفتیم اتاقمون لباس هامون رو عوض کردیم و رویه تخت دراز کشیدیم
جیمین:چه روزه خوبی بود خاطره شد مگه نه
ات:آره خیلی خوش گذشت یه روزه بیاد ماندنی
جیمین:بازم میریم فقط کافیه تو خوشحال باشی
ات: خوشحالی تو خوشحالی منه
خودمو تویه بغله جیمین غایم کردم و کم کم خوابم برد
جیمین
مثله فرشته ها خوابه ببین چطوری خودشو تویه بغلم غایم کرده
داشتم نگاهش میکردم که کم کم خوابم برد
این داستان ادامه دارد
۳.۴k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.