پارت 8
بعد سالها ...
گشادی رو به کناری نهادم 😂🤌
و دست به کار شدم 😃❤️
برای اینکه یادت بیاد برو پارتای قبل رو بخون 🌝🔪
اینم از ادامه رمان MWF :
از روی موتور بلند شدم و بلافاصله کلاه تبدیل به رشته های بنفش تبدیل شد و غیب شد . دختر گفت :« خب طبق نقشه ای که من میبینم … »
« چی میبینی ؟ الو ؟ چیشد ؟ »
« عجیبه ولی یه ساختمون غیر اداریه کاملا و هیچ نگهبان و دوربینی نداره .»
« منظورت چیه که غیر اداریه این که ظاهرش اداریه »
« اره ولی طراحیه داخلیش کاملا غیر اداریه »
با تعجب گفتم :« الان بررسی میکنم » و وارد ساختمون شدم « اره درست میگفتی . »
از در که وارد میشدی یک سالن تقریبا بزرگ بود که در انتها از وسطش یک راه پله به طبقه دوم میرفت و بعد به دو راه پله که یکی به چپ و یکی به راست میرفت ، تقسیم میشد . با تحیر به وسط سالن رفتم و به اطراف خیره شدم . کل ساختمان طراحی قدیمی داشت با تم قهوه ای و کرم . نقاشی های خیلی قدیمی و زیبایی از اشخاص مخلتف روی دیوار نصب شده بود که همه با اخم به من زل زده بودند . یکی از عکس ها توجه ام را جلب کرد ، احساس میکردم شخصی که نقاشی شده بود رو قبلا یجا دیدم . سرم یکهو . سمتش رفتم و با سر انگشت نقاشی رو لمس کردم و سعی کردم یادم بیاد که اون فرد کیه . صدایی پشت سرم گفت :« من جای تو بودم به اون دست نمیزدم ! » برگشتم و دیدم رشته های بنفش رنگ دور هم میپیچن و یک سر معلق روی هوا درست میکنن . سر ادامه داد :« چون ممکنه که بافت بومی که نقاشی روش قرار داره خراب بشه . » با دقت به اجزای سر خیره شدم ، خیلی واقعی بود . زیر سر دوتا دست درست شد و انگشتاش در هم رفت و دوتا شصتش دور هم شروع کرد چرخیدن :« من میدونم که تو برای چی اینجا هستی .»
« پس قراره جلومو بگیری ؟ »
« نه اصلن . من میذارم حافظتو دوباره به دست بیاری .»
« ببخشید من شما رو میشناسم ؟»
« الان نه ولی در قدیم میشناختی و در آینده خواهی شناخت . »
« من نمیدونم حافظه ام کجاست . میشه کمکم کنی ؟ »
سر خندید و گفت :« چرا که نه »
نظرت برام مهمه پس نظر بده پدر کفتر 😂🤌
احتمالا دوتا پارت دیگه بذارم ازش
گشادی رو به کناری نهادم 😂🤌
و دست به کار شدم 😃❤️
برای اینکه یادت بیاد برو پارتای قبل رو بخون 🌝🔪
اینم از ادامه رمان MWF :
از روی موتور بلند شدم و بلافاصله کلاه تبدیل به رشته های بنفش تبدیل شد و غیب شد . دختر گفت :« خب طبق نقشه ای که من میبینم … »
« چی میبینی ؟ الو ؟ چیشد ؟ »
« عجیبه ولی یه ساختمون غیر اداریه کاملا و هیچ نگهبان و دوربینی نداره .»
« منظورت چیه که غیر اداریه این که ظاهرش اداریه »
« اره ولی طراحیه داخلیش کاملا غیر اداریه »
با تعجب گفتم :« الان بررسی میکنم » و وارد ساختمون شدم « اره درست میگفتی . »
از در که وارد میشدی یک سالن تقریبا بزرگ بود که در انتها از وسطش یک راه پله به طبقه دوم میرفت و بعد به دو راه پله که یکی به چپ و یکی به راست میرفت ، تقسیم میشد . با تحیر به وسط سالن رفتم و به اطراف خیره شدم . کل ساختمان طراحی قدیمی داشت با تم قهوه ای و کرم . نقاشی های خیلی قدیمی و زیبایی از اشخاص مخلتف روی دیوار نصب شده بود که همه با اخم به من زل زده بودند . یکی از عکس ها توجه ام را جلب کرد ، احساس میکردم شخصی که نقاشی شده بود رو قبلا یجا دیدم . سرم یکهو . سمتش رفتم و با سر انگشت نقاشی رو لمس کردم و سعی کردم یادم بیاد که اون فرد کیه . صدایی پشت سرم گفت :« من جای تو بودم به اون دست نمیزدم ! » برگشتم و دیدم رشته های بنفش رنگ دور هم میپیچن و یک سر معلق روی هوا درست میکنن . سر ادامه داد :« چون ممکنه که بافت بومی که نقاشی روش قرار داره خراب بشه . » با دقت به اجزای سر خیره شدم ، خیلی واقعی بود . زیر سر دوتا دست درست شد و انگشتاش در هم رفت و دوتا شصتش دور هم شروع کرد چرخیدن :« من میدونم که تو برای چی اینجا هستی .»
« پس قراره جلومو بگیری ؟ »
« نه اصلن . من میذارم حافظتو دوباره به دست بیاری .»
« ببخشید من شما رو میشناسم ؟»
« الان نه ولی در قدیم میشناختی و در آینده خواهی شناخت . »
« من نمیدونم حافظه ام کجاست . میشه کمکم کنی ؟ »
سر خندید و گفت :« چرا که نه »
نظرت برام مهمه پس نظر بده پدر کفتر 😂🤌
احتمالا دوتا پارت دیگه بذارم ازش
۲.۷k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.