رومان رویایی همانند کابوس پارت10
#nika
امینی بود ارع ولی نمیدونم چرا یه شکتو دلم داشتم
با صدایدیانا مث برق گرفته ها پریدم
دیانا=چته
نیکا=هیچ کاری داشتی؟
دیانا =اومخانکوچیک ارسلانگشنش شده برو غذا رو بده بهش
نیکا=خودت برو
دیانا=نیکاا؟
خندیدم و گفتم=اون گشنشنیست اون تو رو میخواد ببنه نزن تو ذوق بچه خودت برو
بعد مشغول جمع کردن وسایل تزئین که اضافه مونده بود شدم
دیانا=خیلی خری
نیکا=موفق باشی
یه نگاه حرصی بهم انداخت برگشت
#diyana
رفتم جلوی در اتاقیهنفس عمیق کشیدم در و زدم
ارسلان=هوم
در و باز کردمکه ارسلان سریع بلند شد ازرو تخت و گفت=کاری داشتی؟
دیانا=بی بی گفت غذامیخواید غذاتونو اوردم
ارسلان=اهاممنون بزار رو میز
رفتم نزدیک گذاشتمشون رو میز که یهو پام پیچ خورد و افتادم رو خانکوچیکارسلان
خواستم پاشم که اجازه نداد
گفتم=خانکوچی....
پرید وسط حرفمگفت=ارسلان
سوالی بهش نگاه کردم کفت=ارسلان بگی راحترم
خجالت کشیدمگفت=چشم
بعد خواستم بلند شمدوباره اجازه نداد منو بیشتر به خودش فشار داد و دمگوشمگفت= چشم نه باشه
بعد ولم کرد با عجله از روش بلند شدم
خواستم برم بیرون که ارسلان صدام کرد برگشتم
گفت=ممنون بابت غذا
با سر ممنونی گفتم سریع رفتم بیرون
نفس کشیدن برام سخت شد
دوتا سیلی زدم صورتم بعد رفتم حیاط کمکهنیکا
#nika
وسایلار و جمع کردم بردم گذاشتم انباری لباسای گارسونی پوشیدم
مهمونا داشتن همینطوری میومدن
دیگ حیاط پر شده بود
یهو یکی بلند گفت=خانبزرک رسید
همه رفتن سمت در اول یه دختر جوان از ماشین پیاده شد بعد خانبزدگ با دیدن خانبزرگ سینی تودستم افتاد یه قدم رفتم عقب این که متین بود متین خودم.....
امینی بود ارع ولی نمیدونم چرا یه شکتو دلم داشتم
با صدایدیانا مث برق گرفته ها پریدم
دیانا=چته
نیکا=هیچ کاری داشتی؟
دیانا =اومخانکوچیک ارسلانگشنش شده برو غذا رو بده بهش
نیکا=خودت برو
دیانا=نیکاا؟
خندیدم و گفتم=اون گشنشنیست اون تو رو میخواد ببنه نزن تو ذوق بچه خودت برو
بعد مشغول جمع کردن وسایل تزئین که اضافه مونده بود شدم
دیانا=خیلی خری
نیکا=موفق باشی
یه نگاه حرصی بهم انداخت برگشت
#diyana
رفتم جلوی در اتاقیهنفس عمیق کشیدم در و زدم
ارسلان=هوم
در و باز کردمکه ارسلان سریع بلند شد ازرو تخت و گفت=کاری داشتی؟
دیانا=بی بی گفت غذامیخواید غذاتونو اوردم
ارسلان=اهاممنون بزار رو میز
رفتم نزدیک گذاشتمشون رو میز که یهو پام پیچ خورد و افتادم رو خانکوچیکارسلان
خواستم پاشم که اجازه نداد
گفتم=خانکوچی....
پرید وسط حرفمگفت=ارسلان
سوالی بهش نگاه کردم کفت=ارسلان بگی راحترم
خجالت کشیدمگفت=چشم
بعد خواستم بلند شمدوباره اجازه نداد منو بیشتر به خودش فشار داد و دمگوشمگفت= چشم نه باشه
بعد ولم کرد با عجله از روش بلند شدم
خواستم برم بیرون که ارسلان صدام کرد برگشتم
گفت=ممنون بابت غذا
با سر ممنونی گفتم سریع رفتم بیرون
نفس کشیدن برام سخت شد
دوتا سیلی زدم صورتم بعد رفتم حیاط کمکهنیکا
#nika
وسایلار و جمع کردم بردم گذاشتم انباری لباسای گارسونی پوشیدم
مهمونا داشتن همینطوری میومدن
دیگ حیاط پر شده بود
یهو یکی بلند گفت=خانبزرک رسید
همه رفتن سمت در اول یه دختر جوان از ماشین پیاده شد بعد خانبزدگ با دیدن خانبزرگ سینی تودستم افتاد یه قدم رفتم عقب این که متین بود متین خودم.....
۲۰.۵k
۲۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.