×قسمت شش×پارت چهار
×قسمت شش×پارت چهار
با خودکار روی کتاب ضربه گرفته بود
هیچکدوم حرفی نمیزدیم
منتظر بودم تا اون یه چیزی بگه..
ولی دریغ
هی داشتم کلافه میشم از صدا که طاغتم تموم شد و غر زدم:نظرت در مورد اینکه تمومش کنی چیه !؟
_چیو!؟
_بازی با خودکار و کتاب ..من بیکار نیسم..درستو بده
_باشه
انگار ناراحت شده
خو به درک
بشو
مهم نی
هی میخواست یه چیزی روی کآغذ بنویسه ولی انگار دلش نبود
تو هوا دستشو تکون میداد
خودکارو از دستش کشیدم و گفتم :چته!؟
_خوبی تو ؟؟
_من خوبم تو چته!؟
_جوابت چیع ؟؟
باز دلم لرزید
انگار ته دلم خالی شد
الان باید میگفتم
یا نه یا اره
قرار بود بگم مثبته
ولی به شک افتاده بودم
تو چشماش زل زدم
معصوم تر از همیشه شده بود
دلم واسش کباب شد
و این بودکه خر شدم و گفتم:قبول
انگار بهش دنیارو داده باشی
سیخ نشست سر جاشو بهم زل زد
چشماش ستاره میداد
چه خوشحاله
کاش میشد بدونم دلیل این کارا چیه
البته میتونم بدونما..این جزوه شرایطم بود
_ولی شرط داره
_بگو
_اول...هیچ کس..هیچ کسه هیچ کس قرار نیس بدونه من واقعن کیم
_قبول
_دوم...نباید هیچ عمل غیر اخلاقی ازت سر بزنه..حتی اگه حالت دست خودت نباشه..اونموقع دیع هربلایی سرت بیارم حقته
_باشه بابا..حالا انگار چه تحفه ایه
_اگه تحفه نیسم واسه چی اومدی سراغم
_مجبور بودم
_چرا مجبور بودی!؟
_شرط بعدی؟؟
_پووووف...باید بدونم همه چیو..اینکه این بازی چیه و واسه چی باید این کارارو بکنم
تو چشمام خیره شد
یه غم غریبی انگار اذیتش میکرد
اگه هرکس دیگه ای بود تا الان بغلش کرده بوم و کلی به جای اون گریه میکردم
ولی پاکان هرکی نبود
شده بود دشمن خونیم
خودمو کنترل کردم و منتظر موندم
یکم چشماشو روی هم فشار داد و بعد نفس عمیقی کشید واومد کنارم به لبه تخت تکیه زد
پاهاشو تو بغلش جمع کرد و شروع کرد به حرف زدن:
بهار شونزدهمین سال زندگیم بود
اون موقع ها خیلی خل بودم
خیلی یه دنده ولجباز و شیطون تر از الان
مامانم به همه امامزاده های شهر دخیل بسته بود که یکم اروم شم..
دعاشم گرفت
اما نه اونجوری که باید
میدونی...
اگه بهت بگم مسخرم میکنی
ولی من هنرمو هم همیشه تجدیدی میاوردم..
ریز خندیدم...اونم یه لبخند اروم زد و ادامه داد :ولی الان شدم بهترین نقاشی کلاس
و این فقط واسه این بود که یه فرشته اومد تو زندگیم
که بعد شد فرشته مرگم
همیشه فرشته ها خوب نیسن
شاید قیافشون گولت بزنه
شاید دو تا بال پشتشونه که اسمونی میشت
اما همیشه نه قشنگا خوبن نه بالشون واسه پر زدن سمت خوبیاس
سیزدهم عید بود
باغ بابای یکی از دوستام
همه اونایی که اونجا بودن هم سن و سال خودم بودن
یه جور مهمونی بود
موقع بازی شد
جرئت و حقیقت
بطری رو به اون توقف کرد
ولی پشتش به من بود
این من بودم که باید ازش میخواستم
گفت جرئت
پسر بدی بودم
خیلی خوشم میومد یکیو اذیت کنم
اون منو نمیشناخت
منم نمیشناختمش
فکر میکردم یه دختر لوس و مامانی باشه مث بقیه دخترا
میخواستم خیلی اذیتش کنم
گفتم بپره توی استخر باغ و شنای قورباغه بره
بیچاره سنکوب کرد
اونموقه همه میخندیدن و این من بودم که با لبخند بی رحمانه ای به چشمای معصوم و ملتمسانش نگاه میکردم
داشت با چشماش التماسم میکرد که حرفمو پس بگیرم
اما من همچین پسری نبودم
حتی مسخرشم کردم
همه که دور حوض جمع شدیم بدنش به لرز افتاده بود
اما پرید
یکم منتظر موندیم و هیچ خبری نشد
زیر اب مونده بود
اون موقع بود که فهمیدم شنا بلد نبوده و واسه اینکه بهش نگیم ترسو هیچی نگفته
پریدم توی اب
بدنش بی حس شده بود
بغلش کردم و اوردمش بالا
بردنش بیمارستان
قضیه جدی شده بود
بابا مامانا هم در جریان قرار گرفتن
کلی توبیخ و تنبیه شدم
کلی سرکوفت خوردم
تا حالش خوب شد
از اون موقع به بعد خانواده هامون باهم اشنا شدن
رفت و امدمون زیاد شد و این خانواده ما بود که تا همیشه شرمندشون بود
تا اینکه شد یه دوست واسم
بعدم یه صمیمی و محرم راز و ...یه عشق
یه عشقی که فقط یه عشق واسه من باقی موند و من واسه اون فقط یه بازیچه
(پ.ن:بیانصافیه من یه ساعت مینویسم وشما یه دیقه ای میخونیدا...اهم اهم..اگه شورش نکنید و سرم هوار نشین و فحش بی ادبی و کامنت ندین باید بگم من تا شونزدهم خرداد دیگه پست نمیزارم
اعتراض نکنیدخواهشا
با تشکر
✋
با خودکار روی کتاب ضربه گرفته بود
هیچکدوم حرفی نمیزدیم
منتظر بودم تا اون یه چیزی بگه..
ولی دریغ
هی داشتم کلافه میشم از صدا که طاغتم تموم شد و غر زدم:نظرت در مورد اینکه تمومش کنی چیه !؟
_چیو!؟
_بازی با خودکار و کتاب ..من بیکار نیسم..درستو بده
_باشه
انگار ناراحت شده
خو به درک
بشو
مهم نی
هی میخواست یه چیزی روی کآغذ بنویسه ولی انگار دلش نبود
تو هوا دستشو تکون میداد
خودکارو از دستش کشیدم و گفتم :چته!؟
_خوبی تو ؟؟
_من خوبم تو چته!؟
_جوابت چیع ؟؟
باز دلم لرزید
انگار ته دلم خالی شد
الان باید میگفتم
یا نه یا اره
قرار بود بگم مثبته
ولی به شک افتاده بودم
تو چشماش زل زدم
معصوم تر از همیشه شده بود
دلم واسش کباب شد
و این بودکه خر شدم و گفتم:قبول
انگار بهش دنیارو داده باشی
سیخ نشست سر جاشو بهم زل زد
چشماش ستاره میداد
چه خوشحاله
کاش میشد بدونم دلیل این کارا چیه
البته میتونم بدونما..این جزوه شرایطم بود
_ولی شرط داره
_بگو
_اول...هیچ کس..هیچ کسه هیچ کس قرار نیس بدونه من واقعن کیم
_قبول
_دوم...نباید هیچ عمل غیر اخلاقی ازت سر بزنه..حتی اگه حالت دست خودت نباشه..اونموقع دیع هربلایی سرت بیارم حقته
_باشه بابا..حالا انگار چه تحفه ایه
_اگه تحفه نیسم واسه چی اومدی سراغم
_مجبور بودم
_چرا مجبور بودی!؟
_شرط بعدی؟؟
_پووووف...باید بدونم همه چیو..اینکه این بازی چیه و واسه چی باید این کارارو بکنم
تو چشمام خیره شد
یه غم غریبی انگار اذیتش میکرد
اگه هرکس دیگه ای بود تا الان بغلش کرده بوم و کلی به جای اون گریه میکردم
ولی پاکان هرکی نبود
شده بود دشمن خونیم
خودمو کنترل کردم و منتظر موندم
یکم چشماشو روی هم فشار داد و بعد نفس عمیقی کشید واومد کنارم به لبه تخت تکیه زد
پاهاشو تو بغلش جمع کرد و شروع کرد به حرف زدن:
بهار شونزدهمین سال زندگیم بود
اون موقع ها خیلی خل بودم
خیلی یه دنده ولجباز و شیطون تر از الان
مامانم به همه امامزاده های شهر دخیل بسته بود که یکم اروم شم..
دعاشم گرفت
اما نه اونجوری که باید
میدونی...
اگه بهت بگم مسخرم میکنی
ولی من هنرمو هم همیشه تجدیدی میاوردم..
ریز خندیدم...اونم یه لبخند اروم زد و ادامه داد :ولی الان شدم بهترین نقاشی کلاس
و این فقط واسه این بود که یه فرشته اومد تو زندگیم
که بعد شد فرشته مرگم
همیشه فرشته ها خوب نیسن
شاید قیافشون گولت بزنه
شاید دو تا بال پشتشونه که اسمونی میشت
اما همیشه نه قشنگا خوبن نه بالشون واسه پر زدن سمت خوبیاس
سیزدهم عید بود
باغ بابای یکی از دوستام
همه اونایی که اونجا بودن هم سن و سال خودم بودن
یه جور مهمونی بود
موقع بازی شد
جرئت و حقیقت
بطری رو به اون توقف کرد
ولی پشتش به من بود
این من بودم که باید ازش میخواستم
گفت جرئت
پسر بدی بودم
خیلی خوشم میومد یکیو اذیت کنم
اون منو نمیشناخت
منم نمیشناختمش
فکر میکردم یه دختر لوس و مامانی باشه مث بقیه دخترا
میخواستم خیلی اذیتش کنم
گفتم بپره توی استخر باغ و شنای قورباغه بره
بیچاره سنکوب کرد
اونموقه همه میخندیدن و این من بودم که با لبخند بی رحمانه ای به چشمای معصوم و ملتمسانش نگاه میکردم
داشت با چشماش التماسم میکرد که حرفمو پس بگیرم
اما من همچین پسری نبودم
حتی مسخرشم کردم
همه که دور حوض جمع شدیم بدنش به لرز افتاده بود
اما پرید
یکم منتظر موندیم و هیچ خبری نشد
زیر اب مونده بود
اون موقع بود که فهمیدم شنا بلد نبوده و واسه اینکه بهش نگیم ترسو هیچی نگفته
پریدم توی اب
بدنش بی حس شده بود
بغلش کردم و اوردمش بالا
بردنش بیمارستان
قضیه جدی شده بود
بابا مامانا هم در جریان قرار گرفتن
کلی توبیخ و تنبیه شدم
کلی سرکوفت خوردم
تا حالش خوب شد
از اون موقع به بعد خانواده هامون باهم اشنا شدن
رفت و امدمون زیاد شد و این خانواده ما بود که تا همیشه شرمندشون بود
تا اینکه شد یه دوست واسم
بعدم یه صمیمی و محرم راز و ...یه عشق
یه عشقی که فقط یه عشق واسه من باقی موند و من واسه اون فقط یه بازیچه
(پ.ن:بیانصافیه من یه ساعت مینویسم وشما یه دیقه ای میخونیدا...اهم اهم..اگه شورش نکنید و سرم هوار نشین و فحش بی ادبی و کامنت ندین باید بگم من تا شونزدهم خرداد دیگه پست نمیزارم
اعتراض نکنیدخواهشا
با تشکر
✋
۱۲.۱k
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.