😍👇
😍👇
دختری که من عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم، عکاس بود. اگر باهاشون نشست و برخواست کرده باشی حتما اینو میدونی: عکاسا آدمای عجیبین! وسط قرار، یدفعه میگفت: «واستا!» منم از همه جا بی خبر میگفتم: «چی شده عزیزم؟!» سریع کیف دوربینش رو باز میکرد و میگفت: «یه چیزی دیدم که باید ازش عکس بگیرم!» که بازم من از همه جا بی خبر میگفتم باشه و اونم شروع میکرد به عکاسی.
یه عکس و دو عکس میشد ده عکس و بیست عکس و گاهی اوقات صد عکس و دویست عکس! به خودم که میومدم، کاملا فراموش کرده بود که اومدیم قرار و من اصلا وجود دارم! کلی ازم عذرخواهی میکرد و بعد که کارش تموم میشد، با یه عالمه ذوق میشست کنارم و در حالی که چشماش برق میزد و توی صداش میشد هیجان رو تماما حس کرد، میگفت: «ببین این چقدر خوب شده! وای خدا!» همون لحظه یه خنده ی خیلی قشنگی میشست روی لبش، خنده ای که شاید من هیچوقت نتونستم روی لباش بشونم، ولی یه عکس خوب میتونست!
میدونی، دنیا رو از یه دید دیگه ای میدید، یه جور لنز خاص که فقط توی چشم اینجور آدما وجود داره! اگه از من بپرسی عکاس کیه؟ نمیگم کسی که دوربین گرون قیمتی داره، نمیگم کسی که بتونه عکسای فوق العاده ای بگیره، میگم کسی که با عکسایی که گرفته زندگی میکنه! یا بهتر بگم، بتونه زندگی رو از دید خودش، با عکاسی ثبت کنه! من و تو ممکنه از توی یه خیابون رد بشیم و جز یه مشت آدم بی حوصله که دارن میرن و میان و چندتایی ماشین و یه سنگ فرش کثیف چیزی نبینیم، ولی یه عکاس، یه عکاس از همینایی که گفتم، پیرمرد و پیرزنی رو میبینه که پشت چراغ قرمز، توی ماشین دست همدیگه رو گرفتن، درخت قشنگی رو میبینه که وسط پاییز و تابستون گیر کرده و نصف برگاش زرد شدن و نصف دیگه سبزِ سبز باقی موندن، یا اصلا یه آدم خوش ذوق رو میبینه که توی این روزگاری که همه رنگای تیره میپوشن، پیرهن قرمز رنگش رو با کفشای قرمز و ساعتش سِت کرده و بی توجه به دنیای اطرافش آهنگ گوش میده.
.
👤 #امیررضا_لطفی_پناه
دختری که من عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم، عکاس بود. اگر باهاشون نشست و برخواست کرده باشی حتما اینو میدونی: عکاسا آدمای عجیبین! وسط قرار، یدفعه میگفت: «واستا!» منم از همه جا بی خبر میگفتم: «چی شده عزیزم؟!» سریع کیف دوربینش رو باز میکرد و میگفت: «یه چیزی دیدم که باید ازش عکس بگیرم!» که بازم من از همه جا بی خبر میگفتم باشه و اونم شروع میکرد به عکاسی.
یه عکس و دو عکس میشد ده عکس و بیست عکس و گاهی اوقات صد عکس و دویست عکس! به خودم که میومدم، کاملا فراموش کرده بود که اومدیم قرار و من اصلا وجود دارم! کلی ازم عذرخواهی میکرد و بعد که کارش تموم میشد، با یه عالمه ذوق میشست کنارم و در حالی که چشماش برق میزد و توی صداش میشد هیجان رو تماما حس کرد، میگفت: «ببین این چقدر خوب شده! وای خدا!» همون لحظه یه خنده ی خیلی قشنگی میشست روی لبش، خنده ای که شاید من هیچوقت نتونستم روی لباش بشونم، ولی یه عکس خوب میتونست!
میدونی، دنیا رو از یه دید دیگه ای میدید، یه جور لنز خاص که فقط توی چشم اینجور آدما وجود داره! اگه از من بپرسی عکاس کیه؟ نمیگم کسی که دوربین گرون قیمتی داره، نمیگم کسی که بتونه عکسای فوق العاده ای بگیره، میگم کسی که با عکسایی که گرفته زندگی میکنه! یا بهتر بگم، بتونه زندگی رو از دید خودش، با عکاسی ثبت کنه! من و تو ممکنه از توی یه خیابون رد بشیم و جز یه مشت آدم بی حوصله که دارن میرن و میان و چندتایی ماشین و یه سنگ فرش کثیف چیزی نبینیم، ولی یه عکاس، یه عکاس از همینایی که گفتم، پیرمرد و پیرزنی رو میبینه که پشت چراغ قرمز، توی ماشین دست همدیگه رو گرفتن، درخت قشنگی رو میبینه که وسط پاییز و تابستون گیر کرده و نصف برگاش زرد شدن و نصف دیگه سبزِ سبز باقی موندن، یا اصلا یه آدم خوش ذوق رو میبینه که توی این روزگاری که همه رنگای تیره میپوشن، پیرهن قرمز رنگش رو با کفشای قرمز و ساعتش سِت کرده و بی توجه به دنیای اطرافش آهنگ گوش میده.
.
👤 #امیررضا_لطفی_پناه
۴.۳k
۲۰ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.