@del kopo
@del_kopo
❥❥❥◈┅═❧═┅┅───┄
#داستانک
موقع جداییمان به او گفتم:به حرمت تمام لحظه های خوبی که با هم داشتیم فقط یک چیز از تو میخواهم...
تو را به جان عزیزت قسم اگر روزی از من جدا شدی اگر کس دیگری را جای من در زندگی ات آوردی یا ازدواج کردی اجازه نده به گوش من برسد...
التماست میکنم تا جایی که میتوانی نگذار من بفهمم.....
آخر میدانی چیست؟؟
من دیوانه میشوم...
جنون میگیرم بفهمم کسی دیگر دستانت را گرفته،تو را بوسیده است..
گفت اولا که همچین چیزی اتفاق نخواهد افتاد،تو تا آخر این قصه حضرت یار من هستی
ثانیا اصلا باشد قول میدهم به تو خبر دار نمیشوی،خیالت راحت...
حدود یکسال از جداییمان گذشته بود..
حوالی غروب بود...
از سرکار بیرون زدم...
به آسمان نگاه کردم
قرمز شده بود..
به اطرافم نگاه کردم
شهر شلوغ بود اما هیچ صدایی نمیامد...
خیلی عجیب بود...
هر کسی از کنارم رد میشد انگار که کودکی مظلوم دیده باشد با حسرت و غم به من نگاه میکرد...
دلم آشوب بود..
دلشوره داشتم....
حس میکردم اتفاق بدی قرار است بیفتد...
قبل از این که به خانه برسم مادرم گوشی را جواب میدهد.
به او خبر میدهند فلانی امروز ازدواج کرده است.. مادرم اشک میریزد....
برادر کوچکم حرف های مادر را پشت تلفن شنید...
به خانه رسیدم..
صدای مرغ عشق هایمان همیشه در خانه میپیچد اما آن روز ساکت بودند...
مادرم پای گاز ایستاده غذا را سرخ میکرد..
اشک هایش قطره قطره روی ماهیتابه میریخت و سرخ میشد...
سکوت کل خانه را گرفته بود.
حتی صدای تیک تیک ساعت هم نمیامد..
به اتاق رفتم...
برادرم ناراحت بود
گفتم چه شده؟؟؟
گفت نمیدانم چرا مادر چند دقیقه پیش پشت تلفن گریه میکرد..
گفتم مگر چه شده؟؟
طفلکی بچه بود فهمش که نمیکشید
گفت: مادر میگفت فلانی ازدواج کرده..
فلانی ازدواج کرده..
فلانی ازدواج...
سرم چرخید
چشمانم سیاهی رفت...
صدای رعد و برق آسمان آمد
اتاق روشن شد...
کل خیابان را صدای ماشین ها و بوق هایشان گرفت..
صدای مرغ عشق هایم در خانه پیچید...
هی بال میزدند و خوشان را به قفس میکوبیدند
صدای تیک تیک ساعت...
روغن روی دست مادر پرید، دستش سوخت...
با زانو به زمین آمدم..
حدود صد بار جمله برادرم در سرم چرخید..
فلانی ازدواج کرد...
فلانی ازدواج کرد..
فلانی ازدواج کرد..
دستانش را در دستانت تصور کردم...
لبهایت را..
ای وای من تنت را...
تو قول داده بودی...
تو قول داده بودی.....
دیوانه ام کردی عشق من
دیوانه ام کردی..
#امیرعلی_اسدی
ډل ڼـۉشټـ✍ ـہ هإی ڪوچہ پُۺتــے
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
❥❥❥◈┅═❧═┅┅───┄
#داستانک
موقع جداییمان به او گفتم:به حرمت تمام لحظه های خوبی که با هم داشتیم فقط یک چیز از تو میخواهم...
تو را به جان عزیزت قسم اگر روزی از من جدا شدی اگر کس دیگری را جای من در زندگی ات آوردی یا ازدواج کردی اجازه نده به گوش من برسد...
التماست میکنم تا جایی که میتوانی نگذار من بفهمم.....
آخر میدانی چیست؟؟
من دیوانه میشوم...
جنون میگیرم بفهمم کسی دیگر دستانت را گرفته،تو را بوسیده است..
گفت اولا که همچین چیزی اتفاق نخواهد افتاد،تو تا آخر این قصه حضرت یار من هستی
ثانیا اصلا باشد قول میدهم به تو خبر دار نمیشوی،خیالت راحت...
حدود یکسال از جداییمان گذشته بود..
حوالی غروب بود...
از سرکار بیرون زدم...
به آسمان نگاه کردم
قرمز شده بود..
به اطرافم نگاه کردم
شهر شلوغ بود اما هیچ صدایی نمیامد...
خیلی عجیب بود...
هر کسی از کنارم رد میشد انگار که کودکی مظلوم دیده باشد با حسرت و غم به من نگاه میکرد...
دلم آشوب بود..
دلشوره داشتم....
حس میکردم اتفاق بدی قرار است بیفتد...
قبل از این که به خانه برسم مادرم گوشی را جواب میدهد.
به او خبر میدهند فلانی امروز ازدواج کرده است.. مادرم اشک میریزد....
برادر کوچکم حرف های مادر را پشت تلفن شنید...
به خانه رسیدم..
صدای مرغ عشق هایمان همیشه در خانه میپیچد اما آن روز ساکت بودند...
مادرم پای گاز ایستاده غذا را سرخ میکرد..
اشک هایش قطره قطره روی ماهیتابه میریخت و سرخ میشد...
سکوت کل خانه را گرفته بود.
حتی صدای تیک تیک ساعت هم نمیامد..
به اتاق رفتم...
برادرم ناراحت بود
گفتم چه شده؟؟؟
گفت نمیدانم چرا مادر چند دقیقه پیش پشت تلفن گریه میکرد..
گفتم مگر چه شده؟؟
طفلکی بچه بود فهمش که نمیکشید
گفت: مادر میگفت فلانی ازدواج کرده..
فلانی ازدواج کرده..
فلانی ازدواج...
سرم چرخید
چشمانم سیاهی رفت...
صدای رعد و برق آسمان آمد
اتاق روشن شد...
کل خیابان را صدای ماشین ها و بوق هایشان گرفت..
صدای مرغ عشق هایم در خانه پیچید...
هی بال میزدند و خوشان را به قفس میکوبیدند
صدای تیک تیک ساعت...
روغن روی دست مادر پرید، دستش سوخت...
با زانو به زمین آمدم..
حدود صد بار جمله برادرم در سرم چرخید..
فلانی ازدواج کرد...
فلانی ازدواج کرد..
فلانی ازدواج کرد..
دستانش را در دستانت تصور کردم...
لبهایت را..
ای وای من تنت را...
تو قول داده بودی...
تو قول داده بودی.....
دیوانه ام کردی عشق من
دیوانه ام کردی..
#امیرعلی_اسدی
ډل ڼـۉشټـ✍ ـہ هإی ڪوچہ پُۺتــے
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
۲.۷k
۰۸ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.