وقتی که زندگیم عوض شد ۱۰
راوی: و یونا ات رو تا اتاق همراهی کرد و با مهربونی گفت: ات این اتاق من و تو هستش لباس هات هم که برای کار تو اینجاس روی تخته و جند تا لباس هم داری که برای تو اتاقته که ما برای همه می دیم خوشحالم که بلاخره یه هم اتاقی پیدا کردم و اینکه فکنم جونگ کوک خیلی از خوشش اومده
ات:چی!واقعا؟
یونا: آره واقعا چون که اصلا به هیچ دختری الان محل نداده حتی تو کلاب
ات: واو
یونا: حالا لباست رو بپوش و بیا پایین که برای رئیس و دوستاش باید میز شام رو آماده کنیم پایین تو آشپزخونه منتظرتم
ات: باشه چشم
راوی: و یونا رفت بیرون و ات شروع کرد لباش پوشیدن و وقتی که لباسش رو پوشید رفت توی اشپزخونه و یونا بهش گفتکه غذا ها رو ببره بده به خدمتکار هایی که کنار میز وایسادن تا اونا به چینن و ات همون کاری رو کرد که یونا گفت و بعد که کارشون تموم شد یونا چند تا از خدمتکار ها رو انتخاب کرد که کنار میز وایسن و هر چیزی که رئیس و دوستاشون خواستن رو براشون بیارن
این داستان ادامه دارد...💜
ات:چی!واقعا؟
یونا: آره واقعا چون که اصلا به هیچ دختری الان محل نداده حتی تو کلاب
ات: واو
یونا: حالا لباست رو بپوش و بیا پایین که برای رئیس و دوستاش باید میز شام رو آماده کنیم پایین تو آشپزخونه منتظرتم
ات: باشه چشم
راوی: و یونا رفت بیرون و ات شروع کرد لباش پوشیدن و وقتی که لباسش رو پوشید رفت توی اشپزخونه و یونا بهش گفتکه غذا ها رو ببره بده به خدمتکار هایی که کنار میز وایسادن تا اونا به چینن و ات همون کاری رو کرد که یونا گفت و بعد که کارشون تموم شد یونا چند تا از خدمتکار ها رو انتخاب کرد که کنار میز وایسن و هر چیزی که رئیس و دوستاشون خواستن رو براشون بیارن
این داستان ادامه دارد...💜
۶.۸k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.