پارت دوازده
مدت طولانی سکوت، شد تا اونجایی که مامان چشمه جلو اومد و چند ثانیه به پسر خیره موند بعد لبخند زد.
_ سلام پسرم!
ناصر آب دهنش رو قورت داد و مادربزرگ دست هاش رو برای پسر باز کرد. چشمه به ناصر نگاه کرد.
_ دوست داری بری توی بغل مادر بزرگ!
ناصر دوباره آب دهنش رو قورت داد و دست های لرزونش رو از دامن مادرش جدا کرد و یک قدم از پشت چشمه بیرون اومد. دوباره آب دهنش رو قورت داد و جلو رفت. دو قدم دور نشده بود کله برگشت و به چشمه نگاه کرد. چشمه لبخند اطمینان بخشی زد و ناصر دو سه قدم دیگه جلو رفت و خودش رو توی بغل اون زن انداخت.
_ مادر بزرگ!
این کلمه ناخودآگاه از دهنش در رفت اما جوی رو خیلی عوض کرد. مادر که توی حسرت نوه داشتن از دخترش می سوخت با شنیدن این کلمه با ذوق گفت:
_ جان مادر بزرگ! مادربزرگ قربونت بره!
تا دقایق بعد کلی بوس و بغل بود که نثار پسرک میشد و اون که توی زندگی قبلیش محبت ندیده بود با عطش سیری ناپذیر محبت ها رو خریدار شد و همین شیرین ترش می کرد.
بعد که بین مادرش و پدر بزرگش نشسته بود احساس می کرد بین خانواده خودشه. مادربزرگش بلند شد و جایی ایستاد که همه جمعیت ببیننش. وقتی متوجه شد توجه همه بهش هست دست هاش رو بهم قفل کرد و گفت:
_ خوب ناصر جان ما برات سورپراز داریم.
ناصر به چشمه و حمید نگاه کرد اما اون ها هم گیج بودن و نمی دونستن ماجرا چیه. اما بقیه انگار میدونستن ماجرا چیه. خواهر و خاله چشمه بلند شدن و به اتاق رفتن. نگاه ها به در اتاق بود که با کلی بسته کادو برگشتن. چشمه و حمید ذوق زده شدن و به ناصر نگاه کردن اما ناصر انگار هنوز نفهمیده بود چه خبره که گیج به دیگران نگاه می کرد. تا جایی که کادوها رو روی میز رو به روش گذاشتن.
_ به خانواده ما خوش اومدی!
چشم هاش برق زد و با ذوق به بقیه نگاه کرد.
_ این ها مال منه؟!
_ معلوم که برای توی!
شوهر خاله بلند شد و گفت:
_ بذار من برات باز کنم.
همه سکوت کردن و منتظر موندن. کادو اول رو برداشت و گفت:
_ خوووب این از طرف کیه؟ بله! از طرف مامان بزرگ.
بازش کرد. یک کامیون اسباب بازی بزرگ. ناصر جیغ کشید. همه می دونستن حمید خسیس و احتمال اینکه بچه اسباب بازی و لباس کافی داشته باشه کمه. بعدی از طرف بابا بزرگش بود. بازش کردن. یک کت و شلوار بچگانه. تقریبی به اندازه ناصر هم می خورد. ناصر فقط با دهن باز به کت و شلوار زل زد. یعنی اون قرار بود همچین چیزی بپوشه!
_ دوستش داری؟
_ خیلی!
کادو بعدی از طرف خواهر چشمه یا بهتر بگم خاله ش بود. یک شونه معمولی. همه فهمیدن که این بچه زیاد برای اون خواهر ارزش نداره. هدیه بعدی رو خاله چشمه داده بود. یک هودی سفید خیلی قشنگ. ناصر دوست داشت از خوشحالی بالا و پایین بپره. هدیه بعدی از پسر خاله بود. یک دارت برای بازی.
_ سلام پسرم!
ناصر آب دهنش رو قورت داد و مادربزرگ دست هاش رو برای پسر باز کرد. چشمه به ناصر نگاه کرد.
_ دوست داری بری توی بغل مادر بزرگ!
ناصر دوباره آب دهنش رو قورت داد و دست های لرزونش رو از دامن مادرش جدا کرد و یک قدم از پشت چشمه بیرون اومد. دوباره آب دهنش رو قورت داد و جلو رفت. دو قدم دور نشده بود کله برگشت و به چشمه نگاه کرد. چشمه لبخند اطمینان بخشی زد و ناصر دو سه قدم دیگه جلو رفت و خودش رو توی بغل اون زن انداخت.
_ مادر بزرگ!
این کلمه ناخودآگاه از دهنش در رفت اما جوی رو خیلی عوض کرد. مادر که توی حسرت نوه داشتن از دخترش می سوخت با شنیدن این کلمه با ذوق گفت:
_ جان مادر بزرگ! مادربزرگ قربونت بره!
تا دقایق بعد کلی بوس و بغل بود که نثار پسرک میشد و اون که توی زندگی قبلیش محبت ندیده بود با عطش سیری ناپذیر محبت ها رو خریدار شد و همین شیرین ترش می کرد.
بعد که بین مادرش و پدر بزرگش نشسته بود احساس می کرد بین خانواده خودشه. مادربزرگش بلند شد و جایی ایستاد که همه جمعیت ببیننش. وقتی متوجه شد توجه همه بهش هست دست هاش رو بهم قفل کرد و گفت:
_ خوب ناصر جان ما برات سورپراز داریم.
ناصر به چشمه و حمید نگاه کرد اما اون ها هم گیج بودن و نمی دونستن ماجرا چیه. اما بقیه انگار میدونستن ماجرا چیه. خواهر و خاله چشمه بلند شدن و به اتاق رفتن. نگاه ها به در اتاق بود که با کلی بسته کادو برگشتن. چشمه و حمید ذوق زده شدن و به ناصر نگاه کردن اما ناصر انگار هنوز نفهمیده بود چه خبره که گیج به دیگران نگاه می کرد. تا جایی که کادوها رو روی میز رو به روش گذاشتن.
_ به خانواده ما خوش اومدی!
چشم هاش برق زد و با ذوق به بقیه نگاه کرد.
_ این ها مال منه؟!
_ معلوم که برای توی!
شوهر خاله بلند شد و گفت:
_ بذار من برات باز کنم.
همه سکوت کردن و منتظر موندن. کادو اول رو برداشت و گفت:
_ خوووب این از طرف کیه؟ بله! از طرف مامان بزرگ.
بازش کرد. یک کامیون اسباب بازی بزرگ. ناصر جیغ کشید. همه می دونستن حمید خسیس و احتمال اینکه بچه اسباب بازی و لباس کافی داشته باشه کمه. بعدی از طرف بابا بزرگش بود. بازش کردن. یک کت و شلوار بچگانه. تقریبی به اندازه ناصر هم می خورد. ناصر فقط با دهن باز به کت و شلوار زل زد. یعنی اون قرار بود همچین چیزی بپوشه!
_ دوستش داری؟
_ خیلی!
کادو بعدی از طرف خواهر چشمه یا بهتر بگم خاله ش بود. یک شونه معمولی. همه فهمیدن که این بچه زیاد برای اون خواهر ارزش نداره. هدیه بعدی رو خاله چشمه داده بود. یک هودی سفید خیلی قشنگ. ناصر دوست داشت از خوشحالی بالا و پایین بپره. هدیه بعدی از پسر خاله بود. یک دارت برای بازی.
۸۶۱
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.