Korean war
PART ⁴⁹
مکس کاسه ی سوپ را برداشت و به سمت اتاق رفت
£ جونگکوکا ببین چی برات آوردم
پسرک از روی مبل بلند شد و به مکس نگاه کرد
+ باهاش حرف زدی؟
£ امم
مکس کنار کوک نشست و کاسه ی سوپ را جلوی کوک گذاشت
+ حرف زدی؟
£ یادم رفت
+ یادت رفت؟ باشه خودم میرم باهاش حرف میزنم
£ یاا وایسا ، کوک تو که میدونی جیمین حالش خوب نیست ، باید بهش وقت بدی
+ دقیقا چون خوب نیست باید برم و کنارش باشم
£ اما..
کوک بدون توجه به مکس از اتاق خارج شد
.
.
.
پسرک یک ساعتی دنبال جیمین گشت ، همین طور که راه میرفت ناگهان شخصی دستش را کشید و کوک را پشت دیوار برد ، کوک از حرکت ناگهانی که اتفاق افتاد "هینی" کشید اما دست شخصی روی دهانش قرار گرفت و صدای پسرک خفه شد
& هیس منم
کوک از شنیدن صدای جیمین متعجب شد ، جیمین دستش را از روی دهان کوک برداشت
+ چیزی شده؟
جیمین به افرادی که داشتند اسلحه هارا جابه جا میکردند اشاره کرد
& مشکوکن
+ ها؟ چرا؟
& جعبه های اسلحه رو میبرن و بعد چند دقیقه دوباره برشون میگردونن
+ کجا میبرن؟
& تو اون ماشینه
+ اما اینا سرباز های خودمونن ، نگاه کن حتی ویلیام هم اونجاست
& چی؟ ویلیام؟ کو؟
کوک با دستش به شخصی که پشتش به انها ایستاده بود و به بقیه با دستش دستور میداد چه کاری انجام دهند اشاره کرد
جیمین دست کوک را دوباره کشید و با خودش برد ، تقریبا از انجا دور شده بودند
+ به چی فکر میکنی؟
& ویلیام به فرمانده خیلی نزدیکه؟
+ فکر کنم اره
& نمیفهمم
+ چیشده؟
& یعنی فرمانده خبر داره؟
+ از چی؟
& باید بریم پیش فرمانده
+ چطوری پیداش کنیم؟
& از یونگی میپرسیم ، راستی
+ چیشده؟
& ببخشید که بد حرف زدم ، من من
کوک محکم جیمین را در آغوش گرفت و نگذاشت حرف جیمین کامل شود
+ خیلی ازت ممنونم ، فکر کردم دوستی مون تموم شده
£ یااا بچه دوستی ما پایان ناپذیره
.
.
.
کوک و جیمین بعد از یک ساعت گشتن بالاخره فهمیدند فرمانده در قسمت نیروهای هوایی هست ، کوک از اینکه جیمین دوباره مانند گذشته شده خیلی خوشحال بود
مکس کاسه ی سوپ را برداشت و به سمت اتاق رفت
£ جونگکوکا ببین چی برات آوردم
پسرک از روی مبل بلند شد و به مکس نگاه کرد
+ باهاش حرف زدی؟
£ امم
مکس کنار کوک نشست و کاسه ی سوپ را جلوی کوک گذاشت
+ حرف زدی؟
£ یادم رفت
+ یادت رفت؟ باشه خودم میرم باهاش حرف میزنم
£ یاا وایسا ، کوک تو که میدونی جیمین حالش خوب نیست ، باید بهش وقت بدی
+ دقیقا چون خوب نیست باید برم و کنارش باشم
£ اما..
کوک بدون توجه به مکس از اتاق خارج شد
.
.
.
پسرک یک ساعتی دنبال جیمین گشت ، همین طور که راه میرفت ناگهان شخصی دستش را کشید و کوک را پشت دیوار برد ، کوک از حرکت ناگهانی که اتفاق افتاد "هینی" کشید اما دست شخصی روی دهانش قرار گرفت و صدای پسرک خفه شد
& هیس منم
کوک از شنیدن صدای جیمین متعجب شد ، جیمین دستش را از روی دهان کوک برداشت
+ چیزی شده؟
جیمین به افرادی که داشتند اسلحه هارا جابه جا میکردند اشاره کرد
& مشکوکن
+ ها؟ چرا؟
& جعبه های اسلحه رو میبرن و بعد چند دقیقه دوباره برشون میگردونن
+ کجا میبرن؟
& تو اون ماشینه
+ اما اینا سرباز های خودمونن ، نگاه کن حتی ویلیام هم اونجاست
& چی؟ ویلیام؟ کو؟
کوک با دستش به شخصی که پشتش به انها ایستاده بود و به بقیه با دستش دستور میداد چه کاری انجام دهند اشاره کرد
جیمین دست کوک را دوباره کشید و با خودش برد ، تقریبا از انجا دور شده بودند
+ به چی فکر میکنی؟
& ویلیام به فرمانده خیلی نزدیکه؟
+ فکر کنم اره
& نمیفهمم
+ چیشده؟
& یعنی فرمانده خبر داره؟
+ از چی؟
& باید بریم پیش فرمانده
+ چطوری پیداش کنیم؟
& از یونگی میپرسیم ، راستی
+ چیشده؟
& ببخشید که بد حرف زدم ، من من
کوک محکم جیمین را در آغوش گرفت و نگذاشت حرف جیمین کامل شود
+ خیلی ازت ممنونم ، فکر کردم دوستی مون تموم شده
£ یااا بچه دوستی ما پایان ناپذیره
.
.
.
کوک و جیمین بعد از یک ساعت گشتن بالاخره فهمیدند فرمانده در قسمت نیروهای هوایی هست ، کوک از اینکه جیمین دوباره مانند گذشته شده خیلی خوشحال بود
۳.۲k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.