Black Cigarette P8
مشغول مرتب کردن قفسه کتاب هایش بود که صدای در آمد.
"بله؟" Sony
"سونی میتونم بیام داخل؟" Jeon
"دکتر جئون؟!
بله بفرمایید تو."Sony
دکتر جئون وارد اتاق شد و در را بست.
" حالت چطوره؟" Jeon
"خوبم کوک." Sony
"ببینم...لب به سیگار که نزدی؟"Jeon
دختر هول شد اما سعی داشت که نقش صورتش را حفظ کند.
"نه چرا باید سیگار بکشم؟ خودتون گفتید که لب به سیگار نباید بزنم."Sony
جئون ابرو بالا انداخت و گفت:
" آها"Jeon
کیفش را باز کرد و دستگاه را بیرون آورد.
"سونی بیا جلو." Jeon
سونی متوجه شد که اینجاست نمیتواند سر دکتر جئون را شیره بمالد. برای فهمیدن این موضوع دیر بود، اما سرش را به اجبار جلو آورد.
"وقتی شمردم نفس عمیق بکش." Jeon
"اوهوم." Sony
"یک..دو...سه."Jeon
نفس عمیق کشید اما میانه ی نفس کشیدنش بود که نفس کم آورد.
"چیشد سونی؟خوبی؟" Jeon
چند سرفه ای پشت سر هم کرد و بعد آرام شد.
"آره خوبم." Sony
دکتر سری تکان داد و گفت:
"که اینطور...چقد دروغگو شدی جئون سونی." Jeon
" آره آره من دروغ میگم."Sony
" آفرین اعتراف کن."Jeon
" یه نخ سیگار بود! فقط یدونه."Sony
تک خنده عصبی کرد.
" چطوری؟ من همه سیگاراتو از بین بردم." Jeon
"حالا من یدونه داشتم برای روز مبادا."Sony
"من دیگه نمیدونم باید چیکار کنم. خواستم کمکت کنم ولی مثل اینکه واقعا دلت میخواد بمیری."Jeon
" کادوی روز تولدم بود. دیگه تکرار نمیشه. قول میدم کوک."Sony
سرفه اش گرفت. انگار اکسیژن رو به تمامی بود.
وقتی خودش را با این حال و روز می دید، به حرف های دکتر جئون
پی می برد. وضعیتش، وضعیت نه چندان درستی نبود. کوک تنها قصدی که داشت کمک بود. یک قربانی کمتر...
"بله؟" Sony
"سونی میتونم بیام داخل؟" Jeon
"دکتر جئون؟!
بله بفرمایید تو."Sony
دکتر جئون وارد اتاق شد و در را بست.
" حالت چطوره؟" Jeon
"خوبم کوک." Sony
"ببینم...لب به سیگار که نزدی؟"Jeon
دختر هول شد اما سعی داشت که نقش صورتش را حفظ کند.
"نه چرا باید سیگار بکشم؟ خودتون گفتید که لب به سیگار نباید بزنم."Sony
جئون ابرو بالا انداخت و گفت:
" آها"Jeon
کیفش را باز کرد و دستگاه را بیرون آورد.
"سونی بیا جلو." Jeon
سونی متوجه شد که اینجاست نمیتواند سر دکتر جئون را شیره بمالد. برای فهمیدن این موضوع دیر بود، اما سرش را به اجبار جلو آورد.
"وقتی شمردم نفس عمیق بکش." Jeon
"اوهوم." Sony
"یک..دو...سه."Jeon
نفس عمیق کشید اما میانه ی نفس کشیدنش بود که نفس کم آورد.
"چیشد سونی؟خوبی؟" Jeon
چند سرفه ای پشت سر هم کرد و بعد آرام شد.
"آره خوبم." Sony
دکتر سری تکان داد و گفت:
"که اینطور...چقد دروغگو شدی جئون سونی." Jeon
" آره آره من دروغ میگم."Sony
" آفرین اعتراف کن."Jeon
" یه نخ سیگار بود! فقط یدونه."Sony
تک خنده عصبی کرد.
" چطوری؟ من همه سیگاراتو از بین بردم." Jeon
"حالا من یدونه داشتم برای روز مبادا."Sony
"من دیگه نمیدونم باید چیکار کنم. خواستم کمکت کنم ولی مثل اینکه واقعا دلت میخواد بمیری."Jeon
" کادوی روز تولدم بود. دیگه تکرار نمیشه. قول میدم کوک."Sony
سرفه اش گرفت. انگار اکسیژن رو به تمامی بود.
وقتی خودش را با این حال و روز می دید، به حرف های دکتر جئون
پی می برد. وضعیتش، وضعیت نه چندان درستی نبود. کوک تنها قصدی که داشت کمک بود. یک قربانی کمتر...
۱۱.۸k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.