فیک تقاص پارت ۵۳
ا/ت ویو
خیلی گیج شده بودم حتی نمی تونستم تشخیص بدم خواسته ی خودم چیه
نمی تونستم جونگ کوک رو از مغزم بیرون کنم و فقط داشتم بهش فک میکردم ولی دوست داشتم از شرش خلاص شم
میخواستم از این وضعیت بیام بیرون
خسته شده بودم از این زندگی مسخره که هیچی تهش نیس
مگه واسه جونگ کوک مهمه ؟
اون خودش به اجبار با من ازدواج کرده و رابطه ی خوبی با دخترا نداره پس نبود من خیلی واسش بهتره اینطوری به راحتی همه ی وقتش واسه خودشه و دیگه مجبور نیست منو کنار خودش تحمل کنه یا هر شب کنار یکی بخوابل
رفتن من خیلی بهتر از بودنم بود ...
با تردید به نامجون نگا کردم
نگران بود و استرس داشت
نگاهمو دادم به جیمین و با تردید و مکث گفتم میام .... باهات میام
هنوزم نمی دونستم تصمیمم درسته یا نه
قلبم میگفت بمونم گور بابای هر چی ازادیه ولی از این طرف مغزم میگفت برو چون جونگ کوک منو نمیخواد واسش یه بار اضافی ام که خیلی راحت میتونه از شرش خلاص بشه
اینکه خودم با پای خودم برم بدون اینکه شخصیتم خراب بشه خیلی بهتر از اینه که بعد از اینکه کاراشون باهام تموم شد پرتم کنن بیرون
من الان دنبال سود خودمم ! احساس میکنم خیلی خودخواهم !
نامجون بهم میگه من میتونم به جونگ کوک کمک کنم ولی این مسخره ست
من چطوری میتونم بهش کمک کنم ؟
ولی اگه واقعا بتونم بهش کمک کنم و با رفتنم در حقش ظلم کرده باشم چی ؟
شاید به قول مامانم واقعا باید بعضی وقتا فقط به فکر سود خودم باشم !
هیچ وقت از نظرم این حرفش درست نبود ولی شاید ایندفعه باشه
ولی جایی که ادم رو نمیخوان نباید موند پس منم نباید بمونم
شاید با این حرفام فقط دارم خودمو گول میزنم تا دلم اروم بگیره ! شاید هم واقعا درسته !
هیچ وقت تا این حد به خودم شک نداشتم
جیمین با خوشحالی گفت زود باش پس باید بریم
.....
از در پشتی خونه رفتیم بیرون سوار یه ون مشکی شدیم
وقتی وارد ون شدم یه پسر دیدم که تقریبا همسن جیمین بود
جیمین خودش نشست پشت فرمون و ون راه افتاد
نه اون پسری که جلو من نشسته بود حرف میزد نه من !
که بالاخره جیمین دهن باز کرد و گفت هانا این هوسوکه .. برادر جونگ کوک
وقتی گفت برادر جونگ کوکه خیلی شوکه شدم
با تعجب گفتم تو برادر جونگ کوکی ؟
هوسوک با لبخند گفت اره من برادر بزرگترشم
گفتم مگه برادر کوچیکترم داره ؟
هوسوک با خنده گفت نه یه برادر بزرگتر از منم داره که اسمش یونگیه ... اولین پسر یونگیه بعد من بعد جونگ کوک
با تردید گفتم به نظرت اینکه من دارم میرم فرقی تو حال جونگ کوک داره ؟
هوسوک گفت اره ... خیلی قراره داشته باشه
گفتم خب بهتره یا بدتر ؟
هوسوک گفت بر اساس رفتاری که جونگ کوک تو این مدت باهات داشته باید بفهمی !
گفتم خب ... خوب بود چندان با هم حرف نمیزدیم ولی دیشب یه دور بحث کردیم...
هوسوک گفت به خاطر اون ماجرای سه این بود ؟
با تعجب گفت نصفش اره ولی تو از کجا میدونی ؟ مگه باهاش در ارتباطی ؟
تهرانیا
فردا پس فردا بازم تعطیل شدیم خوشحال باشید 😐😂
خیلی گیج شده بودم حتی نمی تونستم تشخیص بدم خواسته ی خودم چیه
نمی تونستم جونگ کوک رو از مغزم بیرون کنم و فقط داشتم بهش فک میکردم ولی دوست داشتم از شرش خلاص شم
میخواستم از این وضعیت بیام بیرون
خسته شده بودم از این زندگی مسخره که هیچی تهش نیس
مگه واسه جونگ کوک مهمه ؟
اون خودش به اجبار با من ازدواج کرده و رابطه ی خوبی با دخترا نداره پس نبود من خیلی واسش بهتره اینطوری به راحتی همه ی وقتش واسه خودشه و دیگه مجبور نیست منو کنار خودش تحمل کنه یا هر شب کنار یکی بخوابل
رفتن من خیلی بهتر از بودنم بود ...
با تردید به نامجون نگا کردم
نگران بود و استرس داشت
نگاهمو دادم به جیمین و با تردید و مکث گفتم میام .... باهات میام
هنوزم نمی دونستم تصمیمم درسته یا نه
قلبم میگفت بمونم گور بابای هر چی ازادیه ولی از این طرف مغزم میگفت برو چون جونگ کوک منو نمیخواد واسش یه بار اضافی ام که خیلی راحت میتونه از شرش خلاص بشه
اینکه خودم با پای خودم برم بدون اینکه شخصیتم خراب بشه خیلی بهتر از اینه که بعد از اینکه کاراشون باهام تموم شد پرتم کنن بیرون
من الان دنبال سود خودمم ! احساس میکنم خیلی خودخواهم !
نامجون بهم میگه من میتونم به جونگ کوک کمک کنم ولی این مسخره ست
من چطوری میتونم بهش کمک کنم ؟
ولی اگه واقعا بتونم بهش کمک کنم و با رفتنم در حقش ظلم کرده باشم چی ؟
شاید به قول مامانم واقعا باید بعضی وقتا فقط به فکر سود خودم باشم !
هیچ وقت از نظرم این حرفش درست نبود ولی شاید ایندفعه باشه
ولی جایی که ادم رو نمیخوان نباید موند پس منم نباید بمونم
شاید با این حرفام فقط دارم خودمو گول میزنم تا دلم اروم بگیره ! شاید هم واقعا درسته !
هیچ وقت تا این حد به خودم شک نداشتم
جیمین با خوشحالی گفت زود باش پس باید بریم
.....
از در پشتی خونه رفتیم بیرون سوار یه ون مشکی شدیم
وقتی وارد ون شدم یه پسر دیدم که تقریبا همسن جیمین بود
جیمین خودش نشست پشت فرمون و ون راه افتاد
نه اون پسری که جلو من نشسته بود حرف میزد نه من !
که بالاخره جیمین دهن باز کرد و گفت هانا این هوسوکه .. برادر جونگ کوک
وقتی گفت برادر جونگ کوکه خیلی شوکه شدم
با تعجب گفتم تو برادر جونگ کوکی ؟
هوسوک با لبخند گفت اره من برادر بزرگترشم
گفتم مگه برادر کوچیکترم داره ؟
هوسوک با خنده گفت نه یه برادر بزرگتر از منم داره که اسمش یونگیه ... اولین پسر یونگیه بعد من بعد جونگ کوک
با تردید گفتم به نظرت اینکه من دارم میرم فرقی تو حال جونگ کوک داره ؟
هوسوک گفت اره ... خیلی قراره داشته باشه
گفتم خب بهتره یا بدتر ؟
هوسوک گفت بر اساس رفتاری که جونگ کوک تو این مدت باهات داشته باید بفهمی !
گفتم خب ... خوب بود چندان با هم حرف نمیزدیم ولی دیشب یه دور بحث کردیم...
هوسوک گفت به خاطر اون ماجرای سه این بود ؟
با تعجب گفت نصفش اره ولی تو از کجا میدونی ؟ مگه باهاش در ارتباطی ؟
تهرانیا
فردا پس فردا بازم تعطیل شدیم خوشحال باشید 😐😂
۴۴.۴k
۲۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.