به تعداد اشک هایمان میخندیم.
به تعداد اشک هایمان میخندیم.
دیانا.
سرم رو گذاشتم رو تخت که استراحت کنم.
که ارسلان صدام کرد.
(ارسلان)دیانا
(من)جانم.
(ارسلان)راستش میخوام یه چیزی رو بهت بگم.
(من) بگو میشنوم...
لباش از هم باز کرد ولی انگار میترسید از حرفی که میخواست بزنه.بهش با لبخند دل گرم کننده ای بهش نگاه کردم و چشام رو آروم باز بسته کردم.اون هم لبخند زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد:
(ارسلان)من...من یه... بیماری دو قطبی دارم.
(من)چ....چیییی؟؟؟!
یهو چشام سیاهی رفت که حس کردم دارم میفتم ولی یکی مانع شد.
(ارسلان) خوبی؟
سری تکون دادم
(ارسلان) اروم باش خب؟
(من) ببین واقعا بیماری دوقطبی داری؟!
(ارسلان) اوهوم ولی نگران نباش خوب میشم
(من) دکتر چی دکتر رفتی؟
(ارسلان) میرم
(من) ارسلاان؟؟ ینی چی میرم چرا نرفتی؟
(ارسلان) میرم دیگه گفتم که میرم
(من) به محض خوب شدنت میریم دکتر فهمیدی؟
با لبخندی نگاهم کرد و چشاش رو باز و بسته کرد.
(من) کی فهمیدی؟
(ارسلان) ز.. زیاد نیس
(من) سرمو تکونی دادم
چیز دیگه ای هس که بخوای بگی؟
(ارسلان ) نه
سرمو به صندلی تکیه دادمو به این موضوع فکر کردم پس ارسلان با خودش حرف نمیزد دیوونه نشده بود کار اون بیماریه لع.... پوفی کشیدمو سرم رو روی پشتی صندلی تکیه دادم و سعی کردم بخوابم ....
پارت_۴۰
دیانا.
سرم رو گذاشتم رو تخت که استراحت کنم.
که ارسلان صدام کرد.
(ارسلان)دیانا
(من)جانم.
(ارسلان)راستش میخوام یه چیزی رو بهت بگم.
(من) بگو میشنوم...
لباش از هم باز کرد ولی انگار میترسید از حرفی که میخواست بزنه.بهش با لبخند دل گرم کننده ای بهش نگاه کردم و چشام رو آروم باز بسته کردم.اون هم لبخند زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد:
(ارسلان)من...من یه... بیماری دو قطبی دارم.
(من)چ....چیییی؟؟؟!
یهو چشام سیاهی رفت که حس کردم دارم میفتم ولی یکی مانع شد.
(ارسلان) خوبی؟
سری تکون دادم
(ارسلان) اروم باش خب؟
(من) ببین واقعا بیماری دوقطبی داری؟!
(ارسلان) اوهوم ولی نگران نباش خوب میشم
(من) دکتر چی دکتر رفتی؟
(ارسلان) میرم
(من) ارسلاان؟؟ ینی چی میرم چرا نرفتی؟
(ارسلان) میرم دیگه گفتم که میرم
(من) به محض خوب شدنت میریم دکتر فهمیدی؟
با لبخندی نگاهم کرد و چشاش رو باز و بسته کرد.
(من) کی فهمیدی؟
(ارسلان) ز.. زیاد نیس
(من) سرمو تکونی دادم
چیز دیگه ای هس که بخوای بگی؟
(ارسلان ) نه
سرمو به صندلی تکیه دادمو به این موضوع فکر کردم پس ارسلان با خودش حرف نمیزد دیوونه نشده بود کار اون بیماریه لع.... پوفی کشیدمو سرم رو روی پشتی صندلی تکیه دادم و سعی کردم بخوابم ....
پارت_۴۰
۶.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.