فیک«دختر کوچولوی من» part 7
ته جون: بیخیال بیا بریم هرچی دیگه میخوای بگیری بگیر
بعد از ۲ ساعت
ات: بسه دیگه بریم درس دارم
ته جون: میخواستم همینو بگم چون دیگه دستام جا نداره
ات: نصفشو که من گرفتم
ته جون: باشه بابا بیا بریم
ات: یکی داره رو گوشیم پیام میده از جیبم درش بیار ببین کیه
ته جون: باشه..تهیونگه میگه “اگه کم خرید کردی خونه نیا”
ات:مثل اینکه نمیدونه کل بازارو خریدیم
ته جون: ولی از نظر تهیونگ اینا زیاد نیست
ات: یعنی چی دیگه دستام جا ندارههه
ته جون: فعلا بیا سریع بریم خیلی سنگینه
توی ماشین :
ات: وایییی دستم قرمز شده
ته جون: مال منم
چند دقیقه بعد:
ته جون: رسیدیم خریدارو من میارم تو برو داخل
ات: سنگینه اذیت میشی بزار کمکت کنم
ته جون: نه برو الان میارمشون تو اتاقت
ات: خیلی خب باشه
ات ویو
از در عمارت وارد شدم رفتم داخل ته جون هم یکم عقب تر از من داشت میومد یهو حس کردم یکی داره صدام میکنه سرمو بردم بالا دیدم تهیونگ از پنجره داره نگام میکنه براش دست تکون دادمو بدو بدو رفتم داخل رفتم سمت اتاق تهیونگ و در زدم
تهیونگ: بیا داخل
ات: سلام..مرسی بابت خریدا
تهیونگ : یه چیز خیلی جزئی بود زیاد بهش فکر نکن راستی الان تایمم خالیه بگو ببینم چیا گرفتی
ات: ته جون داره میارتشون
تهیونگ: خوبه پس تا ته جون میاد بزار منم یچیزی بهت بدم
ات: چی؟
راوی:
تهیونگ یه گردنبند پرادا برای ا/ت گرفته بود(عکسشو میزارم تو اسلاید دوم) وقتی گردنبند رو خواست بندازه گردن ا/ت خیلی نزدیکش شد جوری که نفسش به گردن ا/ت میخورد اما خب تهیونگ ازین کارش منظوری نداشت فقط میخواست گردنبند رو بندازه گردنش
پذیرش؟💗😭
بعد از ۲ ساعت
ات: بسه دیگه بریم درس دارم
ته جون: میخواستم همینو بگم چون دیگه دستام جا نداره
ات: نصفشو که من گرفتم
ته جون: باشه بابا بیا بریم
ات: یکی داره رو گوشیم پیام میده از جیبم درش بیار ببین کیه
ته جون: باشه..تهیونگه میگه “اگه کم خرید کردی خونه نیا”
ات:مثل اینکه نمیدونه کل بازارو خریدیم
ته جون: ولی از نظر تهیونگ اینا زیاد نیست
ات: یعنی چی دیگه دستام جا ندارههه
ته جون: فعلا بیا سریع بریم خیلی سنگینه
توی ماشین :
ات: وایییی دستم قرمز شده
ته جون: مال منم
چند دقیقه بعد:
ته جون: رسیدیم خریدارو من میارم تو برو داخل
ات: سنگینه اذیت میشی بزار کمکت کنم
ته جون: نه برو الان میارمشون تو اتاقت
ات: خیلی خب باشه
ات ویو
از در عمارت وارد شدم رفتم داخل ته جون هم یکم عقب تر از من داشت میومد یهو حس کردم یکی داره صدام میکنه سرمو بردم بالا دیدم تهیونگ از پنجره داره نگام میکنه براش دست تکون دادمو بدو بدو رفتم داخل رفتم سمت اتاق تهیونگ و در زدم
تهیونگ: بیا داخل
ات: سلام..مرسی بابت خریدا
تهیونگ : یه چیز خیلی جزئی بود زیاد بهش فکر نکن راستی الان تایمم خالیه بگو ببینم چیا گرفتی
ات: ته جون داره میارتشون
تهیونگ: خوبه پس تا ته جون میاد بزار منم یچیزی بهت بدم
ات: چی؟
راوی:
تهیونگ یه گردنبند پرادا برای ا/ت گرفته بود(عکسشو میزارم تو اسلاید دوم) وقتی گردنبند رو خواست بندازه گردن ا/ت خیلی نزدیکش شد جوری که نفسش به گردن ا/ت میخورد اما خب تهیونگ ازین کارش منظوری نداشت فقط میخواست گردنبند رو بندازه گردنش
پذیرش؟💗😭
۲۵.۳k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.