عشق ابدی پارت ۵
عشق ابدی پارت ۵
ویو یونگی
که یهو چیزای بدی تو ذهنم اومددددد
واییییییی خدایا اینا چیه من بهش فکر میکنم؟؟؟ با تکون دادن سرم جیمین رو متوجه خودم کردم
-چیشد؟
+ه..هیچی هیچی
-مطمئن؟!
+آره مطمئن
دوباره سکوت حکم فرما شد و ماهم به راهمون ادامه دادیم
-میگم...چند سالته؟!
+۲۴(چند گفته بودم؟🤨🙄)
-پس هیونگمی
+چرا؟ بخاطر سه سال اختلاف سنی؟؟
-ا...از کجا فهمیدی؟!(تعجب)
+.....
وقتی دید جوابی نمیدم ادامه داد
-خب آره دیگه ، ۳ سال کمه؟!
+هوم نه.
یکم که گذشت گفت
-خب دیگه من رسیدم به خونم ، میای بالا؟
از شدت شوکی که بهم وارد شده بود نمیتوستم کاری کنم یا حرفی بزنم ...
ا...ا...اونجا کاخ...کاخ عمو بود ( نکته : بچه ها عموی واقعی یونگی نه ، دوست باباشه و از اونجایی که خیلی رفیق هستن بهش میگه عمو . و اینکه یونگی تا حالا پسر دوست باباش رو ندیده بود ؛ ولی الان فهمید جیمین پسر دوست باباشه)
ی...ی....یعنی ....یعنی پسر...پسر عمو جیمینه؟ ا...اون پسری که پدرم میگفت جیمینه؟؟
چجوری میشه که تا حالا نه دیده باشمش این دور و ورا و نه بدونم که پسر عموئه ؟ واقعا نمیدونستم چیکار کنم . میدونستم واضحه که تو شک رفتم
-هی شوگاااااا(داد)
+ب...بله؟(شک)
-۴ بار بلند صدات کردم کجا صید میکنی؟
+ه.. هیچی ، هیچی (لبخند مصنوعی)
-مطمئنی؟
+آره آره
-اوکی ... پس خدافظ
+خدا...خدافظ
رفت تو و منم بعد ۵ مین که اونجا بودم با سرعتم رفتم سمت خونه خودمون
داخل شدم و یه راست رفتم پیش بابام
(علامت باباش ÷ ، علامت مامانش ∞)
+بابا ؟! بابااااا؟؟
÷چیه ؟ چیشده پسرم؟
+ب...بابا یادته بهم در مورد پسر عمو پارک میگفتی؟؟
÷خب؟!!
+احیانا اسمش جیمین نیست؟!
÷چ...چرا!!(تعجب)
÷ت....تو از کجا فهمیدی؟(تعجب)
+وای بابا...وای باباااااا....
÷چیشده عزیزم؟؟
+جیمین همکلاسیمه ، الان هم که دوستم شده (آخرش رو آروم گفت)
÷چی گفتی؟؟؟؟؟؟؟
+م..مگه چه اشکالی داره؟
÷اگه اشکالی نداره چرا خودت هی وای بابا وای بابا میکنی؟!
+خب چون بهم نگفته بودین /:
÷حالا که گفتم |=
+بابا ؟ /:
ویو یونگی
که یهو چیزای بدی تو ذهنم اومددددد
واییییییی خدایا اینا چیه من بهش فکر میکنم؟؟؟ با تکون دادن سرم جیمین رو متوجه خودم کردم
-چیشد؟
+ه..هیچی هیچی
-مطمئن؟!
+آره مطمئن
دوباره سکوت حکم فرما شد و ماهم به راهمون ادامه دادیم
-میگم...چند سالته؟!
+۲۴(چند گفته بودم؟🤨🙄)
-پس هیونگمی
+چرا؟ بخاطر سه سال اختلاف سنی؟؟
-ا...از کجا فهمیدی؟!(تعجب)
+.....
وقتی دید جوابی نمیدم ادامه داد
-خب آره دیگه ، ۳ سال کمه؟!
+هوم نه.
یکم که گذشت گفت
-خب دیگه من رسیدم به خونم ، میای بالا؟
از شدت شوکی که بهم وارد شده بود نمیتوستم کاری کنم یا حرفی بزنم ...
ا...ا...اونجا کاخ...کاخ عمو بود ( نکته : بچه ها عموی واقعی یونگی نه ، دوست باباشه و از اونجایی که خیلی رفیق هستن بهش میگه عمو . و اینکه یونگی تا حالا پسر دوست باباش رو ندیده بود ؛ ولی الان فهمید جیمین پسر دوست باباشه)
ی...ی....یعنی ....یعنی پسر...پسر عمو جیمینه؟ ا...اون پسری که پدرم میگفت جیمینه؟؟
چجوری میشه که تا حالا نه دیده باشمش این دور و ورا و نه بدونم که پسر عموئه ؟ واقعا نمیدونستم چیکار کنم . میدونستم واضحه که تو شک رفتم
-هی شوگاااااا(داد)
+ب...بله؟(شک)
-۴ بار بلند صدات کردم کجا صید میکنی؟
+ه.. هیچی ، هیچی (لبخند مصنوعی)
-مطمئنی؟
+آره آره
-اوکی ... پس خدافظ
+خدا...خدافظ
رفت تو و منم بعد ۵ مین که اونجا بودم با سرعتم رفتم سمت خونه خودمون
داخل شدم و یه راست رفتم پیش بابام
(علامت باباش ÷ ، علامت مامانش ∞)
+بابا ؟! بابااااا؟؟
÷چیه ؟ چیشده پسرم؟
+ب...بابا یادته بهم در مورد پسر عمو پارک میگفتی؟؟
÷خب؟!!
+احیانا اسمش جیمین نیست؟!
÷چ...چرا!!(تعجب)
÷ت....تو از کجا فهمیدی؟(تعجب)
+وای بابا...وای باباااااا....
÷چیشده عزیزم؟؟
+جیمین همکلاسیمه ، الان هم که دوستم شده (آخرش رو آروم گفت)
÷چی گفتی؟؟؟؟؟؟؟
+م..مگه چه اشکالی داره؟
÷اگه اشکالی نداره چرا خودت هی وای بابا وای بابا میکنی؟!
+خب چون بهم نگفته بودین /:
÷حالا که گفتم |=
+بابا ؟ /:
۲.۳k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.