~~~خانوادهمخفیجئون( همسر مخفی )~~~
پارت : 7
تند اشکامو پاک کردم و آب بینی مو بالا کشیدم آروم گفتم
+من میرم
بعد به سمت پله های مارپیچی رفتم
_اگه الان بری دیگه هیچوقت برنگرد !!
حتی بودن با سیوانو باید با خودت به گور ببری !
و بعد به سمت اتاقی رفت
بدون هیچ هدفی تو خیابون های سئول راه میرفتم از نظر روحی داغون شده بودم
سیوان همونطور که بدون جونگکوک بزرگ شد الانم بدون من هم میتونه ادامه بده !
بلند جیغ کشیدم و فریاد زدم
بلند گریه کردمو موهامو کشیدم
سر و صورتم زخمی شده بود !
سر انگشتام خونی شده بود !
مگه مهم بود ؟! نبود !
من سیوانو از دست دادم
بچه ای که یک هدف مهم تو زندگیم به وجود آورد
الان من هیچ هدفی برای زندگی کردن نداشتم ؛ هیچ هدفی !!
امروز یک تماس ناشناس داشتم اولش جواب نمیدادم اما بعد وقتی پیام داد متوجه شدم
جونگکوک بود !
میگفت سیوان بی تابی مو میکنه
و من امروز آماده شده بودم که به عمارت برم میدونستم که سیوان به راحتی باور نمیکنه که جونگکوک پدرش باشه
پول آژانس رو حساب کردم و به سمت در مشکی رنگ عمارت رفتم و دستمو رو زنگ فشوردم
در باز شد و رفتم داخل
~ ماما
با دو اومد بغلم
با شوق بغلش کردم
~کوجا بودی
+کار داشتم مامانی الان اینجام
سیوان از بغلم بیرون اومد و به جونگکوک اشاره کرد
~این آقاهه کیع ماما
لبخندی زدم
+سیوان یادته گفتی تو مهد کودک بیشتر بچه ها با بابا هاشون میان ؟
سر تکون داد آره
+خب اینم بابایی ته
چند دقیقه مکث کرد و فقط نگاهم میکرد
آروم صداش زدم
+سیوان !
~دورغ میگی خدا آدمای دروغگو رو دوست نداره مامایی
_کی گفته مامانت دورغ میگه سیوان !!
نگاهی به جونگکوک انداخت
~من دوست ندارم تو مامامو ول کردی
جونگکوک با شگفتی بهش نگاه انداخت
~من نمیخام تو بابایی من شیی
بعد نگاهی بهم انداخت
~ماما من میخوام بابایی م بابای ها-یون باشه
مشت شدن دست های جونگکوک رو حس کردم اما سیوان همچنان ادامه میداد
~اون خیلی بابایی خوبه وقتایی که نیستی دیر میای باهام بازی میکنه !
جونگکوک غرید
سیواان !
پارت : 7
تند اشکامو پاک کردم و آب بینی مو بالا کشیدم آروم گفتم
+من میرم
بعد به سمت پله های مارپیچی رفتم
_اگه الان بری دیگه هیچوقت برنگرد !!
حتی بودن با سیوانو باید با خودت به گور ببری !
و بعد به سمت اتاقی رفت
بدون هیچ هدفی تو خیابون های سئول راه میرفتم از نظر روحی داغون شده بودم
سیوان همونطور که بدون جونگکوک بزرگ شد الانم بدون من هم میتونه ادامه بده !
بلند جیغ کشیدم و فریاد زدم
بلند گریه کردمو موهامو کشیدم
سر و صورتم زخمی شده بود !
سر انگشتام خونی شده بود !
مگه مهم بود ؟! نبود !
من سیوانو از دست دادم
بچه ای که یک هدف مهم تو زندگیم به وجود آورد
الان من هیچ هدفی برای زندگی کردن نداشتم ؛ هیچ هدفی !!
امروز یک تماس ناشناس داشتم اولش جواب نمیدادم اما بعد وقتی پیام داد متوجه شدم
جونگکوک بود !
میگفت سیوان بی تابی مو میکنه
و من امروز آماده شده بودم که به عمارت برم میدونستم که سیوان به راحتی باور نمیکنه که جونگکوک پدرش باشه
پول آژانس رو حساب کردم و به سمت در مشکی رنگ عمارت رفتم و دستمو رو زنگ فشوردم
در باز شد و رفتم داخل
~ ماما
با دو اومد بغلم
با شوق بغلش کردم
~کوجا بودی
+کار داشتم مامانی الان اینجام
سیوان از بغلم بیرون اومد و به جونگکوک اشاره کرد
~این آقاهه کیع ماما
لبخندی زدم
+سیوان یادته گفتی تو مهد کودک بیشتر بچه ها با بابا هاشون میان ؟
سر تکون داد آره
+خب اینم بابایی ته
چند دقیقه مکث کرد و فقط نگاهم میکرد
آروم صداش زدم
+سیوان !
~دورغ میگی خدا آدمای دروغگو رو دوست نداره مامایی
_کی گفته مامانت دورغ میگه سیوان !!
نگاهی به جونگکوک انداخت
~من دوست ندارم تو مامامو ول کردی
جونگکوک با شگفتی بهش نگاه انداخت
~من نمیخام تو بابایی من شیی
بعد نگاهی بهم انداخت
~ماما من میخوام بابایی م بابای ها-یون باشه
مشت شدن دست های جونگکوک رو حس کردم اما سیوان همچنان ادامه میداد
~اون خیلی بابایی خوبه وقتایی که نیستی دیر میای باهام بازی میکنه !
جونگکوک غرید
سیواان !
۴.۶k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.